Sunday, October 23, 2016

نقش خیال من که پر کشیده به سوی آن دو نفر ...

شبکه های اجتماعی به ما اجازه می دهد که روایت خودمان را در مورد هر اتفاقی به گوش بعضی مخاطبان برسانیم. بعضی وقت ها این اتفاق از تحملم خارج است. دیدن اینکه همه در مورد همه چیز نظر می دهند و دائم تنور مباحثات در همه جا داغ داغ است. اما داستان این دو نفر خیلی فرق می کند. من سال هاست که گرفتار این داستانم و این داستان برای من مصداق نبردگاه دائمی هنر و اخلاق است. همان هنگام که این باور داغ در من شعله می کشد که عشق توان عبور از هر مرزی را دارد، یاد اخلاق می افتم که آن را آخرین سنگر برای نیکی می دانم و با خود می گویم اگر عشق با هر چه نیکی است درآمیخته است که، اگر درد فراق را تحمل کنم و از معشوق بگذرم راضی تر خواهم بود و آنچه مرا در چنین انتخابی مصمم می کند این است که بعد از گذران سی بهار باورم را به عشق از دست داده ام. اما باز از خودم می پرسم: به راستی چنین است؟ و به یاد می آورم هر زمان تکیده و بریده از روزمرگی بودم گرمای عشق بوده که مرا وادار کرده باز هم بدوم. 

شنیده ام که گلستان به تشییع جنازه فروغ نرفته بود و این مرا آزرد. شاید این خبر درست نباشد. اگر هم راست باشد شاید بتوان گلستان را درک کرد. ولی چطور می توان رابطه آنها را عاشقانه دانست و به او چنین حقی داد. حتمن این روزها بیشتر از قبل در آن روزها زندگی می کند که نامه ها را منتشر کرده، شاید روزها نامه ها را می خوانده و شب ها در آغوش او می خوابیده که قبل از مرگش بار دیگر نام او را بر سر زبان ها انداخته است.