Monday, January 30, 2017

اسپینوزا قهرمان نیست، عزیز دل است

مشهدم. برف نو دارد روی زمین می نشیند. برفباد فقط از پشتِ پنجره ی گرمِ یک وسیله ی نقلیه زیباست. اتوبوس به پیش می تازد و شهر در تاریکی و آرایشِ نوری که شهرداری برای شهر تدارک دیده و بارش برف، زیباییِ رویایی پیدا می کند. آناً به بچگی می روم و کتاب فارسی دبستان و تصویر رنگ و رو رفته ی مادر محجبه ای که چند گلوله ی برفی را توی سینی دارد به سمت بخاری می برد. همراهانم در حیرت اند از برف نو که با کوبش باد بر دیوارها طرح می زند.

 نمی دانم چرا دیگرانی هستند که به زیارت قبور می روند. نه اینکه این کار خوشایندم نباشد. خوشایندم هست ولی حتی نمی فهمم چرا احترام قلبی برای آن کسی قائل می شوم که چنین می کند. مرده ها را دیگر خیلی نمی دانم. اصلاً مردن یعنی چه وقتی مرده آن حجم از خاطراتی را که ساخته با خودش نمی برد. مرگ را نمی فهمم. اگر فرصتی پیدا کنم و یا ازم بخواهند به دیدن زندگان تنها می روم. امروز از صبح بنا را بر سر زدن به تنهایی آنها گذاردم. شاید فکر کردم بودن حضوری و صدای خنده هایش کمی برای کسی می تواند خوب باشد. از دوست از عقد برگشته ی منتظر شوهر نشسته ای شروع کردم که حتی در انتخاب رویه اش برای ادامه ی زن بودگی اش گیج می نمود.  زندگیِِ خالیِِ باری به هرجهتی که معناداری اش موکول به آمدن مردی بود در جایگاه همسر خوب. سازش در دستم بود و من غوطه ور در نادانی چطور زدنش ناشیانه انگشتانم را روی تارها می کشیدم و صدای بلندی را که ایجاد می شد می بلعیدم و او  کنجکاو و پرسشگر از داستان هایم از دوست پسر احتمالی ام. خوشبختانه این موقعیت به درازا نکشید و نوبت به سرکشی بعدی رسید. 

اینجا خانه ی تمیز و مدرنی است از آن زنِ کهنسالِ مغرور و دانایی که زبان آوری می داند. از آن مؤمن های قشنگ است. از همان ها که مثل شعرهای کلاسیک از روی غم و درد و رنج زندگی می پرند و وقتی روزگار امانشان دهد ستایشگر مطلق های زیبا می شوند و با هر حکایتی که می گویند لبخند پهنی بر لبت می آورند و دوست داری گول بخوری و جهان را همان طور ببینی که دارند حکایت می کنند. شور جوانی امروز در او دویده که از شیطنت ها و حاضرجوابی هایش برایم تعریف می کند و رضایتی تمام در صورتش هویدا می شود. برای مهمان سرزده اش که ناهار هنگام در خانه اش عزم رفتن می کند بشقاب آشی می کشد که صمیمیتش آن را خوردنی تر می سازد. می گویم باید بروم تا به نفر بعدی برسم و طبق عادتش مقداری خوراکی های خانگی همراهم می کند. 

اینجا خانه ی درد است و تصمیم به مصلحت گرفتن، صبوری کردن و کنار آمدن. جایی که زشتی و بی فضیلتی ابایی ندارد که توی صورتت بکوبد. دوستم کودکی دارد که می بینم دارد بد بزرگ می شود. تقصیر کسی هم نیست. اینها جمع آدمیانی هستند که روزگار و روال معمولش دارد از زندگی تا مرگ پیش می بردشان. آن زیبایی ظریفی که اینجا هم جلوه گری می کند و هم شکننده می نماید کوشش این زن، همان دوست جوانم است برای شور، دوستی را برای خود نگهداشتن و خانواده ای ساختن. دردمند از دردهایش به دیدار دوست مهربانی می روم که خاصیتش این است که در هر حالی برای دوستش وقت می گذارد. او اینجا دانشجو است و این بار مأمن ما خیابان های شهر است و بارانی که بعدآ در چشمان پرشوق ما تبدیل به برف می شود. برای اوست که به زبانی که برایش مأنوس باشد اعتراف می کنم که دارم یکی یکی از پله های انتزاعیات زیبا پایین می آیم تا بتوانم در این بادآلودی راهی برای ادامه بیابم. نمی خواهم اسپینوزیایی زندگی کنم. شاید باید بگویم نمی توانم.