Monday, January 20, 2020

جمهوری اسلامی رفت


(این یک داستان تخیلی است و نام همۀ شخصیت‌ها اگر که یکی است جز تصادف نیست.)
در صف نانوایی‌ام. هوا سرد است و سوز می‌آید، درعوض آسمان آبیِ جانداری است با چند تکه ابر در جاهایی. بوی خوش نان متوجه داخل‌ام می‌کند. شوخی‌های روزانۀ شاطرِ ترک‌زبان و خنده‌هایش مثل همیشه برقرار است. صدایی در فضا طنین‌انداز می‌شود: «جمهوری اسلامی تمام شد» فکر می‌کنم باز کم خوابیده‌ام. اما می‌بینم همه مبهوت هم را نگاه می‌کنند. چند ثانیه بعد مردی که در انتهای صف چندتایی‌هاست با صدایی که اول انگار نجواست و بعد هی قدرتمندتر می‌شود می‌گوید: «کار خودشان است.» ادامه می‌دهد: «لابد همین اطراف جایی دارن می‌پایندمان». باید فکر کنم. از صف می‌زنم بیرون. هیچ‌جا نشانی از انقلاب نیست. نه خونی ریخته، نه خرابی‌ای. پس چه شده. همه‌شان آمنه سادات و زینب ابوطالبی و صلواتی و رئیسی و علم‌الهدی و آن وزیر که می‌گفت خودت بمال و آن یکی که می‌گفت امروز روز دانشجوست و هیچ دانشجویی ستاره‌دار نیست و هیچ دانشجویی در زندان نیست همه رفته‌اند؟ همه سوار بوئینگ 737 رفته‌اند؟ داغم. شالم را باز می‌کنم و به کمرم می‌بندم. می‌روم سمت اوین.
ادامه دارد: