Friday, April 15, 2016

یونس طوفان زده

توی سالن مطالعه و پشت یک میز آشفته نشسته ام. یک پنجره بزرگ روبرویم است که از آن می توانم بیرون را ببینم. ساختمانی که از همه نزدیک تر و در چشم رس تر است یک پله اظطراری بلند دارد. پله های اظطراری به نظر من چیز اضطراب زایی است علی الخصوص این یکی که بیرون از ساختمان هم ساخته شده. این همه در مورد این ساختمان گفتم که بگویم 3 یا 4 پرچم روی بام آن نصب است که رقص آنها در باد گاهی به شدت اغواکننده و جذاب است. الان بیرون طوفان است و باد پرچم ها را به طور نامنظم و تند به هر طرف می رقصاند. می ترسم و به این فکر میکنم که اگر این طوفان از آن طوفان های اسطوره ای باشد چه می شود؟ طوفان هر جنبنده ای را نابود می کند و بساط زندگی یکدفعه به هم می پبچد، فرت و تمام. 


اسمش یادم نیست. آهان فکر میکنم یونس بود. یونس در رشته ادبیات نمایشی در همین دانشگاه تهران تحصیل می کرد. نمایش نامه اش را سپرده بود به دست ش. ش عاشقانه دوستش داشت. با اینکه همیشه با مردان پولدار وقت می گذرانید تا برایش خرج کنند. بودن با یونس و هم صحبتی با او را بسیار دوست میداشت. بعد از اینکه شب هزار و یکم را خواندیم. خواست که نمایش نامه یونس را هم با هم بخوانیم. چه نمایش نامه ای بود! قلمش مرا گرفته بود. چیزی نوشته بود که سند فراغتش باشد و برود در کشور دیگری با دخترکان زیبای آن دیارروزگار بگذراند. این طوفان شبیه چیزی بود که او توصیفش کرده بود. 

No comments:

Post a Comment