Sunday, October 27, 2019

بی‌موضوع مثل حالای من

نشسته‌ام در تراس دوست‌داشتنی‌ام و دعوای بامزۀ کفترچاهی‌ها و موسی‌کوتقی(فاخته/قمری)‌ها را سرِ چند دانه ارزن تماشا می‌کنم. امسال هم این خانه متعلق به من است. چند ماهِ مانده تا سالِ خانه، پر از تشویش بودم. بیش از هر چیز دلم برای درختی که همسایۀ نزدیکِ تراس دلگشای خانه است تنگ می‌شد. خانۀ پرنوری است و سال گذشته همین که پایم را از در وارد سالن گذاشتم عاشقش شدم. دلمرده که می‌شوم این حجم از نور که به منظره‌ای از سبزیِ درختی گشوده می‌شود بهترین پناهم است. گوشۀ دنج سبزی در تهران چیز ساده‌ای نیست. گرانی اجاره‌ها تنم را لرزانده بود و آماده بودم خانه‌ای را که پر از خاطرات قشنگ و گرمابخش بود بدرود گویم. و خب شد که بمانیم شاید به قول صاحب‌خانه به‌خاطر گلِ روی دخترِ مستأجر که من باشم.
دعوای کبوتر و فاخته با آن تفاوت جثه مرا پرت می‌کند به خاطرۀ مردی. رفتارش تغییر کرده بود. حس کرده بودم شاید نظری بهم دارد اما من که در همه چیز مرددم به این هم وقعی ننهادم. نزدیک که می‌شد دلم هری می‌ریخت، نه از شوق. چند سالی بزرگ‌تر بود از نسلی که بیشتر عادت دارند صریح حرف نزنند. حوصلۀ علاقه‌اش را نداشتم. سعی کرده بودم حالا که به‌واسطۀ شغلمان روزهای زیادی هم را می‌دیدیم (بیشتر از چندتایی که دلم برای دیدارشان پر می‌کشید و زمان کوفتی اجازۀ دیدار نمی‌داد) اثری داشته باشم روی باورها و ذهنیاتش. دوست داشته بودم دوست باشیم و انسانی‌تر. حالا می‌دیدم دارد نزدیک‌تر می‌شود، نگران بودم. می‌دانستم کار بیخ پیدا می‌کند. سعی کرده بودم دوری کنم. کم‌حرف و سردرلاک‌فروبرده شدم. سعی کرده بودم هدایت کنم آن چیزی را که در جریان بود به چیزی خانه‌خراب‌نکن. دوره‌هایی متوهمانه فکر می‌کردم موفق بوده‌ام اما چیزی می‌شد که می‌فهمیدم نه نه‌گفتن‌هایم را نمی‌فهمد یا نمی‌خواهد بفهمد تا رسیدیم به آن روزِ کذا. روزی که سؤالی در ذهنم کاشته بی‌جواب. ترتیبی داده بود پیش از من در محل کار باشد. در را به رویم گشود. رفتم سرِ میزِ کارم و تا خواستم روی صندلی بنشینم همین‌طور که حرف می‌زد از پشت در آغوشم گرفت و سعی کرد ببوسدم. مانع شدم و باز سعی کرد و این بار رهایم کرد. او سعی کرده بود به چیزی این‌همه نزدیک به من، تنم، دست بیاویزد. چطور این اجازه را به خودش داده بود؟ نه اینکه تنومند باشد. مرد ضعیفی بود چه به‌لحاظ روحیه و چه از نظر تنی. و خواسته بود مردی‌اش را با غلبه بر تن زنی به خودش اثبات کند؟ می‌دانم این فکر پشتوانۀ تاریخی دارد. همین کار که احتمالاً در نظر برخی چندان هم عملی به شمار نمی‌رود، مرا بسیار آزرد. بعد از آن نمی‌توانستم در نزدیکی‌‌ام تحملش کنم. مرزهای امنم را از دست داده بودم. کارم برایم انرژی‌گیر شده بود. بماند که آن ماجرا به‌نحوی غیرعادلانه تمام شد. سیگارم را می‌گیرانم و به رنگارنگی پاییزی درختم می‌نگرم.

No comments:

Post a Comment