حس میکنم اگر هیچ جایی از نوشتههایم ردی از او نباشد خیلی
سبک و به قول مشهدیها خنکام. خیلی یههویی و در وقت عجیبی آمد توی زندگیام. در
آغاز همه لطف بود و پناه. من خسته بودم و بیرمق و آرزو بر باد رفته. تنم و جانم دردمند
بود. روزمرگی کردن برایم آرزو بود و از حد توانم خارج. مثل جوجۀ کوچکی که پرواز
نمیداند و از لانه بیرون میافتد پیدایم کرده بود و برده بود خانه. بودنش باری
نداشت، سنگین نبود. زیاد حرف نمیزدیم و من این بیزبانی را در آن موقعیت چقدر
دوست میداشتم. سبک زندگیاش دلخواهم بود: شب زیاد دیر به رختخواب نرفتن و صبح
زود از خواب برخاستن و هر کسی سرِ کار خویش گرفتن. تازه از بلاد فرنگ آمده بود و
هنوز آن هوای دموکراتیک و آزاد در نفسش بود. سرِ پا شدم. راضی بودم و سوار بر زمان.
آنچنان ولع مطالعه داشتم که هر وقتِ کوچکی را غنیمت میدانستم برای کتابی در دست
گرفتن. اما این خوشبختی دیری نپایید. کمکم دیدم انگار دارد با هم بودن را با حس
مالکیت داشتن اشتباه میگیرد. در دوراهیِ بدی قرار گرفته بودم: با او ماندن به
سبکی که میخواهد و مثل اغلب زنان از جهاتی آرامش داشتن یا همان شورشیِ اصیلِ سابق
باقی بودن. نیاز مرا سوق میداد به اینکه بپذیرم بعضی اصولم را زیرِ پایم بگذارم،
عافیتطلب بشوم و چشم ببندم بر راهِ آمده ولی از طرف دیگر راه بلندتر از همیشه مرا
میخواند. دلم میخواست راه سومی میبود، دنبال فرصتی میگشتم برای حرف زدن و
مصالحه کردن اما نشد. حالا یکسالی میگذرد از جداییمان. اصلاً آسان نگذشته اما باعث
شد بیش از همیشه کار کنم. ضمن اینکه شانس آوردم و کار پارهوقت دلخواهی یافتم، دو
کتاب ترجمه کردم و مبلغی هم کتاب جدی فلسفی خواندم. قدردانش هستم. بودنش در منشدنم
تأثیر مهمی داشت. یادش گرامی.
No comments:
Post a Comment