گرفتارم!
حس میکنم در وضعیت اخلاقیام دچار سردرگمیام. به حساب خودم میخواهم فهمم
از بعضی رفتارهای دیگرانی را که دوست داشتهام را از دوست داشتنشان جدا کنم و فکر
میکنم همین کار دورویی است. میخواهم دیگران را با استانداردهایی که حالا فکر میکنم
سختگیرانهتر شدهاند نسنجم ولی حسم اینطور نیست. بدم آمده. نمیدانم این شدتیافتن
استانداردهایم پیشرفت است یا پسرفت. منی که سختم در گفتنْ چیزی میگویم و ساعتها
آن گفتوگو را بالاوپایین میکنم و گرفتار میشوم و دستوپا میزنم که آنچه گفتم
روا بود یا نه. فکر کنم بهتر است بگویم. دستکم میتوانم امیدوار باشم که کسی
اصلاحم کند یا دستم را بگیرد و روشن شوم که کجاستم. درست میروم یا کمیتم میلنگد.
در وضع زندگی خصوصیام اوضاع خوب است و امیدبخش. حداقل میدانم یا توهم دانستن
دارم که چگونه دارم میگذرانم. مشکلم با روابط غیرشخصیام است که پیوندم با آنها
از لطافتی یا ظرافتی یا روشنیای میآید. بارهادچار این وضع بودهام که در تاریکی
و ندانمچهای گیر بیفتم اما بالاخره روشنیای یافتهام لااقل برای مدتی کوتاه.
شاید بیشتر از گذشته احتیاج دارم به کمبودن و مغروق در خود زیستن. مشکل بهقدر
کافی دارم. ارزش برایم این بود که دوری نگزینم و باشم و مسئله ایجاد شود و برایش
راه پیدا کنم. حالا ولی بگذار با خودم مهربانتر باشم. کمی دیگران را و کارهایی که
با دیگرانی دیگر میکنند واگذارم و به خودم برسم. متنهایی را بخوانم که همیشه دلم
میخواسته با همان کیفیتی که راضیام میکند و کار دنیا را واگذار کنم به علاقهمندانش
و حرص نخورم که چه حیف فلانی چه زیباییهایی داشت چقدر این کار که میکند برازندهاش
نیست. بگذارم مردم زندگیشان را کنند و کاری کنند که زیبندهشان نباشد. تا میشود
باید با مردم زمین مهربان بود. با خودم کارها دارم. تن و روانم کاملاً نیاز به
رسیدگی دارد و بخشایندگی «دریایی» گذشته از من رخت بربسته. پس همین درخودنشستن و
به حساب خویش رسیدن و با کتابها دوستی کردن مرا خوشایندتر است. نه رسالتی بر دوشم
احساس میکنم و نه حس میکنم بهگردن گرفتن رسالتی تغییری ایجاد میکند. سالهاست
دیدهام کسانی که بهخاطر داشتههایشان و فرصتی که بهشان ارزانی داشته بودند
انتظار بیشتری ازشان داشتهام متعجبم کردهاند. خوشبختانه گوشۀ سادۀ خوشبختی دارم
که بهش پناه برم و کار دنیا را به اهلش واگذارم و گاهی برای آن لحظات زیبایی که از
دیگران دیدهام و از برخوردن بهشان به وجد آمدهام و به سلامتیشان بنوشم. دورویی
را دوست ندارم. خرابم میکند. از احساس تهی میشوم. بگذار دنیا ساز خودش را بزند،
من هم ساز خودم را.
No comments:
Post a Comment