Sunday, August 28, 2016

یادگار نامه

این پست را گذاشته ام تا سخنانی را گرد آورم که با آنها همدلی بیشتری دارم. نام کسان را نیاورده ام چون به صحت ارجاعات مطمئن نبودم و دوست نداشتم در این مورد زیر بار تکلیف نشر درست چیزی بروم.  


اشخاص شریف و درد کشیده ای وجود دارند که با کمترین مهربانی قادرند رنج و درد خود را با شکیبایی تحمل کنند

اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم، بهتر آن است که آن را خرج لطافت یک لبخند کنیم

خوشبخت ترین مردم کسی است که برای برتری و شادی دیگران آن قدر شاد و خوشحال می شود که گویی این شادی مربوط به خود اوست

تجربه به ما می آموزد که عشق آن نیست که به هم خیره شویم؛ عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم  

تنهایی را دوست دارم. به شرط آنکه هر از گاهی، دوستی بیاید تا درباره آن با هم گپ بزنیم

هیچ نمی دانی تا آنگاه که دلت گواهی دهد

به همه عشق بورز، به تعداد کمی اعتماد کن و به هیچ کس بدی نکن!

جرأت کنید حقیقی باشید!
جرأت کنید زشت باشید!
هر چه می خواهید باشید، فقط خودتان باشید؛ انسان باشید

حسرت می برم به آنان که حتی نمی دانند دارند پیر می شوند، بس که سرشان گرم کارشان است

زندگی جیره مختصریست
مثل یک فنجان چای

و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند

زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد

دریغا!
ما که زمین را آماده مهربانی می خواستیم کرد، خود مهربان شدن نتوانستیم

راز شادمانی این است: بگذار دلبستگی ها تا حد امکان گسترده باشند؛ بگذار واکنش هایت به چیزها و لشخاص، به جای دشمنانه بودن تا حد امکان دوستانه باشد.


Tuesday, August 23, 2016

یادی از یک نگاه

یادم نیست که زمستان گذشته بود یا زمستان قبل تر، من سوار بر بی آر تی ولی عصر بودم و با برّی آدم سراشیبی خیابان را پایین می رفتیم. توانسته بودم در صندلی کنار در ورودی خانمها جاگیر شوم و آن قدر خسته بودم که برای چنین فتحی یادم به شادی کردن نبود. اتوبوس در ایستگاهی نزدیک سینما آزادی ایستاد. مردم در تکاپوی پیاده و سوار شدن بودند که من و او  برای چند لحظه ما شدیم. اورکت سبز پوشیده بود و آرایش سبیل و انتخاب عینکش میگفت که من یک چپ ام. اتوبوس این قدر شلوغ بود که نه او می توانست سوار شود و نه من تصور پیاده شدن به ذهنم خطور کرد. نمی دانم چرا شرمم شد که بیشتر چشم در چشمش بدوزم. اما چیزی که وجودم را پر کرد، وجد زیستن در این لحظه بود. 

Monday, August 22, 2016

بی نام

امروز این دائم در سرم تکرار میشه:

"صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت/ ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی / هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

چقدر قشنگه و چقدر لازمان و لا مکان! باقی شعرو با هم بخونیم. 

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل/ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد/هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا/زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو/گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان/ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت/چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

مثل اغلب شعرای حافظ هر چند بیتی برای خودش داستان جدایی داره. سه بیت اول انگار گفت و گوی دو نفره ی  بین یک زن و مرده. مردِ عاشق  و زن معشوق. یک داستان تکراری همیشگی که از جذابیت نمیفته چون تکرارش مثل چرخش فصول و روز و شبه. اما ابیات بعدی گفت و گوی حافظ با خودشه. حافظ حال خودشو روایت نمیکنه. فقط چند جمله رمز گونه میگه و چیزی رو باب میکنه که بهش میگیم آداب عاشقی. کم به شعری از حافظ برخوردم که از معشوق گله کنه. یعنی هیچ وقت نشده بگه من حافظم که عاشقت شدم میفهمی یعنی چی؟ یا همه جا توی شعراش حس میکنی اونه که همیشه عاشق بوده. یعنی هیچ وقت معشوق نبوده؟ یا معشوق بودن براش جالب نبوده. یا هیچ وقت از شعراش این در نمیاد که عاشق زن خودسری شده باشه. هیچ وقت به همچین زنی برنخورده؟ یا براش چنین زنی جذابیت نداشته؟ همه آدم های دوره ی حافظ آداب دان عشق بودن یا این نگاه لطیف اون و چند نفر از همکاراش بوده؟ 

دوباره همون دو بیت اول رو میخونم. وقتی معشوق میگه از راست نرنجیم، یعنی زن فهمیده و باشعوری بوده. حالا روایت های عاشقانه ی حافظ رو با فروغ مقایسه می کنم. من به تفاوت های زیاد این دو نفر واقفم. چیزی که به دنبالش میگردم تمایز روایت "مردانه" و "زنانه" است. خیلی ساده روایت مردانه رو به روایتی میگم که نویسنده اش یک مرد باشه. چیزی که ازخوندن نه چندان عمیق دیوان فروغ توی ذهن من مونده فقط بی پرواییش در توصیف تنانگیه نه یک لذت ناب عاشقانه. حالا فریدا کالو میاد تو ذهنم. حسی که در اکثر نقاشیاش هست برای من جذابه و از اون تصویر یک زن غمگین و پرشور رو توی نظرم دارم. به نظرم میاد یک مرد نویسنده جهان شمول تر از یک زن نویسنده یا هنرمند دنیا رو میبینه. با اینکه زنها عمومن در زندگی واقعیشون چند چیز رو با هم مدیریت میکنن اما انگار وقتی نوبت به روایت میرسه غرق در احساس خودشونن. شاید اصلن وقتی غرق در احساس خودشونن مینویسن. من مردان را در توصیف زنان موفق تر از خود زنان میدونم. به رولینگ رجوع می کنم و سعی می کنم به خاطر بیارم شخصیت اول مردش رو چقدر خوب توصیف کرده. هر چند یادمه مجموعه هری پاترش برام فوق العاده جذاب بود ولی ویژگی خاصی از نوشتنش یا شخصیت هاش به ذهنم نچسبیده. بارها و بارها مثل این بار به یاد جمله ای میفتم که در ذهن به اسم هیچکاک سند خورده، زن ها روان شناس های خیلی خوبی ان اما تا وقتی عاشق نشدن. 

دارم غرق میشم توی افکارم و الان اصلن برای این کار وقت ندارم. مجبورم این متنو همینجا تموم کنم.