Tuesday, August 23, 2016

یادی از یک نگاه

یادم نیست که زمستان گذشته بود یا زمستان قبل تر، من سوار بر بی آر تی ولی عصر بودم و با برّی آدم سراشیبی خیابان را پایین می رفتیم. توانسته بودم در صندلی کنار در ورودی خانمها جاگیر شوم و آن قدر خسته بودم که برای چنین فتحی یادم به شادی کردن نبود. اتوبوس در ایستگاهی نزدیک سینما آزادی ایستاد. مردم در تکاپوی پیاده و سوار شدن بودند که من و او  برای چند لحظه ما شدیم. اورکت سبز پوشیده بود و آرایش سبیل و انتخاب عینکش میگفت که من یک چپ ام. اتوبوس این قدر شلوغ بود که نه او می توانست سوار شود و نه من تصور پیاده شدن به ذهنم خطور کرد. نمی دانم چرا شرمم شد که بیشتر چشم در چشمش بدوزم. اما چیزی که وجودم را پر کرد، وجد زیستن در این لحظه بود. 

No comments:

Post a Comment