Wednesday, October 18, 2017

فقر

چند سالی هست که گاه گاهی به طرز خنده آوری فقیر می شوم. گاهی که روحیه ام مَدّی است به یکی دو دوستی رو می اندازم و مقداری قرض می گیرم. مثل همه کاری این کار هم اولش سخت است. اما فقیر بودن هم جذابیت های خودش را دارد و به جد می گویم به شرط اینکه بشود گذراندش تجربه غنیمتی است. در فقر است که به درستی می توان قضاوت کرد که مارکسیسم چقدر ممکن است؟ من به آدم ها امیدوارم ها. چند تایی را می شناسم که اگر به اندازه ضروریات داشته باشند از غیرضروریات به خاطر کمک به دوستی چشم می پوشند. وقتی فقیری این امکان بیشتر مهیاست که آدم ها را بدون نقاب ببینی، خارج از مناسبات و در بطن واقعیت. این جور وقت ها حتا خدا هم گاهی به رگ غیرتش بر می خورد و خودی نشان می دهد و دل انسان سادۀ آرزومند به بودنش را گرم می کند که از هر ده باری که نه بارش شر رسانده، یک بار هم می تواند خیر برساند آن هم طوری که خیره بمانی و فقط بنگری که چه کار هم کرده.   

Sunday, October 8, 2017

زنان تأثیرگذار من: دوم ه

به گمانم پایان نامه ام تمام شده بود که با ه آشنا شدم. غریب بود در آن فضا و زمان. پرواضح بود که دست و دلش به کارش نمی رفت. هر وقت می دیدمش یا شعر می خواند یا جمله ای می گفت از آنِ نویسنده ای و همیشه هم تأکید داشت که من کتاب زیاد نخوانده ام اما همین چیزهای کوچک را دوست دارم و یادم می ماند. بعدها فهمیدم دل خوشی از کتاب خوان ها نداشت بس که بدکرداری از چندتایی از نزدیک ترینشان دیده بود. بعد از این که دوست شدیم به این توجه کردم که هم زیباست، هم صدایش نوازشگر است و هم خوب صحبت می کند. دوستیمان همیشه گرم بود و هست. چند باری که با هم بیرون رفته بودیم، مردان به او بیشتر متوجه می شدند. به اویی که انگار اینجا نبود. لحظات اولی که این اتفاق می افتاد حسادت می کردم اما بعد این حسادت تبدیل به لذت از همراهی با فردی دوست داشتنی می شد. دوستی ما در یک لحظه عمیق شد وقتی گفت "با من حرف بزن، دوست ندارم تنها باشی". نخستین کسی بود که صبوری کرد تا مرا بشنود. به روابط انسانی و تجزیه و تحلیل آنها علاقه مند بود. هوش احساسی نابی داشت. آن اول های آشنایی کوله باری داشت از چند شکست عشقی و قرار نداشت و دائم مرا از کارهایم عقب می انداخت اما همین که لب می گشود، می گفتم گور بابای کار. زنانگی ای داشت هم ظریف، هم لطیف و هم جنگنده. در پاسخ به شیطنت های پسرانه هم مؤدب بود و هم دندان شکن و هم بامزه. اصولی داشت برای خودش که خیلی وقت ها برایم حسرت انگیز بود که کاش چون او بودم چون اغلب قاطع بود در تصمیم گیری. بعد از آن شسکت های عشقی از جلوه گری اجتماعی چشم پوشید و رگ احساسش را زد. ما با هم تصمیم گرفتیم که عشق را مبنا قرار ندهیم. نسیمی ببینیمش وزان و بگذاریم گونه مان را نوازش کند و بگذرد.    

زنان تأثیرگذار من: اول س

آشنایی من با س به خیلی قبل یعنی 18 سالگی باز می گردد. من دانشجوی رشته رباتیک در شهر کوچکی بودم. این رشته اولین بار در همان سال ورود من به دانشگاه دایر شد و تنها جایی که در تمام ایران این رشته را داشت شهر شاهرود بود و طبیعتا آدم هایی که این رشته را به عنوان حاصل جنگ و درگیری های بعد از کنکور بر می گزیدند یا باید علاقه مند می بودند یا بی تفاوت و یا ریسک پذیر. کل دوره ما 33 نفر دانشجو داشت که 9 تای آن دختر بودند و در تمام دوره تنها یک نفر علاقه اصیلی به رشته داشت که او هم سال بعد از ورود ما از رشته پدرومادرداری به این رشته آمد. من در دسته بی تفاوت ها قرار می گرفتم. جلوی سردر ورودی دانشگاه یک منبع آب بی قواره وجود داشت که ارتفاع آن شاید به اندازه یک ساختمان دوطبقه بود. من تا مدت ها س را کسی می شناختم که می خواست از روی آن منبع به قصد خودکشی پایین بپرد. این موضوع را برای هر کسی که اندک آشنایی با او داشت تعریف می کرد. بعدها که از دور و نزدیک بیشتر ازش شنیدم بیشتر متعجب شدم که چطور آن شهر کوچک کسل کننده که یک خیابان اصلی بیشتر نداشت و وقتی دانشجوها برای تعطیلات از آن شهر می رفتند می مرد، توانسته بود چنین دختری را در خودش بپرورد. حرف س بیشتر جاها بود. او چه برای دختران و چه برای پسران موجود جالب توجهی بود. یک بار در حین گذران اوقات بی حاصل خوابگاهی، حرفش پیش آمد و یکی از دختران اظهار تعجب کرد که آیا س اصلا پریود هم می شود؟ هم در گفتار و هم در رفتار شتابزده بود. منظورم از شتابزدگی دقیقا تأکید بر شتاب است. خیلی تند حرفش را میزد. انگار که خیلی زود بخواهد در برود. خیلی وقت ها عینیت روود رانر بود. من در تمام دوره با او فاصله داشتم اما اولین صدای متفاوتی بود که می شنیدم و آن هم صدایی رسا. فاصله من بیشتر از این جهت بود که او را مسبب درد و رنج یک آدم می شناختم. شیوه او این بود که به علایق افراد به طور اغراق آمیزی بال و پر می داد و به نتیجه این کار هم فکر نمی کرد. کارش تقویت چندبرابری علایق خلاف عرف افراد بود. ناراحتی من برای عرف نبود یا درستی و غلطی کاری. مشکل من با این شیوه او تأثیری بود که این کار بر روان آن فرد به خصوص می گذاشت. بعضا این آدم ها، آدم هایی با شخصیت قوی هم نبودند که این تغییرات را به نوعی در خود حل کنند. 

دوستی من با او وقتی شروع شد که در گیرودار خواندن یک رشتۀ فنی دیگر در دانشگاه دیگری بودم. تحصیل در این رشته رمقم را گرفته بود و روزمرگی ام عیان تر و آزاردهنده تر از هر زمان دیگری می نمود. وبلاگش را می خواندم. طعم زیتون می داد. می دانستم بعد از پایان لیسانس رفت تا فلسفه علم بخواند. دانشگاه که تمام شد رفتم شاهرود تا از نزدیک بشناسمش. 88 خیلی غوغا کرده بود. شورشی انقلابی که حاضر بود یکی از آن صف را بکشد. هم او بعد از سرکوبی در فارس کار گرفت تا روی خبرهای سیاسی کار کند. مرا برد به خانه شان. قبلا هم خانه اش را یک بار در همان دوره لیسانس دیده بودم اما این بار فرق می کرد. پدرش معلم نقاشی بود و او استعداد غریبی داشت در گرافیک. تمام اتاقش پر بود از نقاشی هایی که خالقش خودش بود. بار اول که این نقاشی ها را دیده بودم خوشم نیامد، شاید ترسیدم. اما این بار همدل بودم و فکر می کردم چقدر زیبا هستند و البته دردناک. یکی از تصاویری که در ذهنم حک شده تصویر صورتی با دهانی باز بود که پاهایی از آن بیرون آمده بود. کسی خودش را داشت بالا می آورد. کتابخانه خیلی ساده و دم دستی ای داشت که ارتفاعش 3 متری بود و پر بود از همه چیز. از اخترشناسی گرفته تا رمان. اولین سیگارم را با او کشیدم. گفته بودم می خواهم امتحانش کنم، کلی ذوق کرده بود و رفت تا از سوپر یک بسته مارلبرو بخرد و تعجب کرد که برای خرید همراهیش کردم، اولین تئاتری که رفتم هم با او بود. او بود که این بذر را در من کاشت که به همه چیز از اول فکر کنم. او برای من تبلور آشنایی زدایی بود. 

پینوشت: احتمالاً ادامه دارد.