Sunday, October 8, 2017

زنان تأثیرگذار من: اول س

آشنایی من با س به خیلی قبل یعنی 18 سالگی باز می گردد. من دانشجوی رشته رباتیک در شهر کوچکی بودم. این رشته اولین بار در همان سال ورود من به دانشگاه دایر شد و تنها جایی که در تمام ایران این رشته را داشت شهر شاهرود بود و طبیعتا آدم هایی که این رشته را به عنوان حاصل جنگ و درگیری های بعد از کنکور بر می گزیدند یا باید علاقه مند می بودند یا بی تفاوت و یا ریسک پذیر. کل دوره ما 33 نفر دانشجو داشت که 9 تای آن دختر بودند و در تمام دوره تنها یک نفر علاقه اصیلی به رشته داشت که او هم سال بعد از ورود ما از رشته پدرومادرداری به این رشته آمد. من در دسته بی تفاوت ها قرار می گرفتم. جلوی سردر ورودی دانشگاه یک منبع آب بی قواره وجود داشت که ارتفاع آن شاید به اندازه یک ساختمان دوطبقه بود. من تا مدت ها س را کسی می شناختم که می خواست از روی آن منبع به قصد خودکشی پایین بپرد. این موضوع را برای هر کسی که اندک آشنایی با او داشت تعریف می کرد. بعدها که از دور و نزدیک بیشتر ازش شنیدم بیشتر متعجب شدم که چطور آن شهر کوچک کسل کننده که یک خیابان اصلی بیشتر نداشت و وقتی دانشجوها برای تعطیلات از آن شهر می رفتند می مرد، توانسته بود چنین دختری را در خودش بپرورد. حرف س بیشتر جاها بود. او چه برای دختران و چه برای پسران موجود جالب توجهی بود. یک بار در حین گذران اوقات بی حاصل خوابگاهی، حرفش پیش آمد و یکی از دختران اظهار تعجب کرد که آیا س اصلا پریود هم می شود؟ هم در گفتار و هم در رفتار شتابزده بود. منظورم از شتابزدگی دقیقا تأکید بر شتاب است. خیلی تند حرفش را میزد. انگار که خیلی زود بخواهد در برود. خیلی وقت ها عینیت روود رانر بود. من در تمام دوره با او فاصله داشتم اما اولین صدای متفاوتی بود که می شنیدم و آن هم صدایی رسا. فاصله من بیشتر از این جهت بود که او را مسبب درد و رنج یک آدم می شناختم. شیوه او این بود که به علایق افراد به طور اغراق آمیزی بال و پر می داد و به نتیجه این کار هم فکر نمی کرد. کارش تقویت چندبرابری علایق خلاف عرف افراد بود. ناراحتی من برای عرف نبود یا درستی و غلطی کاری. مشکل من با این شیوه او تأثیری بود که این کار بر روان آن فرد به خصوص می گذاشت. بعضا این آدم ها، آدم هایی با شخصیت قوی هم نبودند که این تغییرات را به نوعی در خود حل کنند. 

دوستی من با او وقتی شروع شد که در گیرودار خواندن یک رشتۀ فنی دیگر در دانشگاه دیگری بودم. تحصیل در این رشته رمقم را گرفته بود و روزمرگی ام عیان تر و آزاردهنده تر از هر زمان دیگری می نمود. وبلاگش را می خواندم. طعم زیتون می داد. می دانستم بعد از پایان لیسانس رفت تا فلسفه علم بخواند. دانشگاه که تمام شد رفتم شاهرود تا از نزدیک بشناسمش. 88 خیلی غوغا کرده بود. شورشی انقلابی که حاضر بود یکی از آن صف را بکشد. هم او بعد از سرکوبی در فارس کار گرفت تا روی خبرهای سیاسی کار کند. مرا برد به خانه شان. قبلا هم خانه اش را یک بار در همان دوره لیسانس دیده بودم اما این بار فرق می کرد. پدرش معلم نقاشی بود و او استعداد غریبی داشت در گرافیک. تمام اتاقش پر بود از نقاشی هایی که خالقش خودش بود. بار اول که این نقاشی ها را دیده بودم خوشم نیامد، شاید ترسیدم. اما این بار همدل بودم و فکر می کردم چقدر زیبا هستند و البته دردناک. یکی از تصاویری که در ذهنم حک شده تصویر صورتی با دهانی باز بود که پاهایی از آن بیرون آمده بود. کسی خودش را داشت بالا می آورد. کتابخانه خیلی ساده و دم دستی ای داشت که ارتفاعش 3 متری بود و پر بود از همه چیز. از اخترشناسی گرفته تا رمان. اولین سیگارم را با او کشیدم. گفته بودم می خواهم امتحانش کنم، کلی ذوق کرده بود و رفت تا از سوپر یک بسته مارلبرو بخرد و تعجب کرد که برای خرید همراهیش کردم، اولین تئاتری که رفتم هم با او بود. او بود که این بذر را در من کاشت که به همه چیز از اول فکر کنم. او برای من تبلور آشنایی زدایی بود. 

پینوشت: احتمالاً ادامه دارد.

No comments:

Post a Comment