Sunday, December 9, 2018

«همه چیز ادامه است»

سوزن را که فرو کرد حالم رفت و به طرف تخت کشیده شدم، چند لحظه چیزی نفهمیدم اما بعد هجوم چند نفر را به طرف تخت دیدم و هول و ولای کمک رسانی. هیچ وقت فکر نمی کردم هجوم اکسیژن از مجرای ماسک چقدر خفه کننده می تواند باشد. میان آگاه و نا آگاه بودن دست و پا می زدم. اما همان جا دیدم حتی اگر لحظۀ بعدی وجود نمی داشت چقدر راضی بودم از زیستم. تنها نکتۀ بد این بود که از یک تن دلخور بودم. ناراحت بودم از این دلخوری. از اینکه چرا ردی حالا ازش  باید بماند. اگر که باید زمانِ به قدر مناسبی از رویدادی بگذرد تا دیگر دلخوری نباشد و نور عدالت همه چیز را روشن کند، پس احتمال دارد وقتی هستی برود کمی دلخوری آدمی را همراهی کند. رؤیایم این بود که آن لحظه خالی باشد از این نوع تیرگی ها اما انگار واقعیت به آن لحظه هم دست می اندازد. 

No comments:

Post a Comment