حس میکنم اگر هیچ جایی از نوشتههایم ردی از او نباشد خیلی
سبک و به قول مشهدیها خنکام. خیلی یههویی و در وقت عجیبی آمد توی زندگیام. در
آغاز همه لطف بود و پناه. من خسته بودم و بیرمق و آرزو بر باد رفته. تنم و جانم دردمند
بود. روزمرگی کردن برایم آرزو بود و از حد توانم خارج. مثل جوجۀ کوچکی که پرواز
نمیداند و از لانه بیرون میافتد پیدایم کرده بود و برده بود خانه. بودنش باری
نداشت، سنگین نبود. زیاد حرف نمیزدیم و من این بیزبانی را در آن موقعیت چقدر
دوست میداشتم. سبک زندگیاش دلخواهم بود: شب زیاد دیر به رختخواب نرفتن و صبح
زود از خواب برخاستن و هر کسی سرِ کار خویش گرفتن. تازه از بلاد فرنگ آمده بود و
هنوز آن هوای دموکراتیک و آزاد در نفسش بود. سرِ پا شدم. راضی بودم و سوار بر زمان.
آنچنان ولع مطالعه داشتم که هر وقتِ کوچکی را غنیمت میدانستم برای کتابی در دست
گرفتن. اما این خوشبختی دیری نپایید. کمکم دیدم انگار دارد با هم بودن را با حس
مالکیت داشتن اشتباه میگیرد. در دوراهیِ بدی قرار گرفته بودم: با او ماندن به
سبکی که میخواهد و مثل اغلب زنان از جهاتی آرامش داشتن یا همان شورشیِ اصیلِ سابق
باقی بودن. نیاز مرا سوق میداد به اینکه بپذیرم بعضی اصولم را زیرِ پایم بگذارم،
عافیتطلب بشوم و چشم ببندم بر راهِ آمده ولی از طرف دیگر راه بلندتر از همیشه مرا
میخواند. دلم میخواست راه سومی میبود، دنبال فرصتی میگشتم برای حرف زدن و
مصالحه کردن اما نشد. حالا یکسالی میگذرد از جداییمان. اصلاً آسان نگذشته اما باعث
شد بیش از همیشه کار کنم. ضمن اینکه شانس آوردم و کار پارهوقت دلخواهی یافتم، دو
کتاب ترجمه کردم و مبلغی هم کتاب جدی فلسفی خواندم. قدردانش هستم. بودنش در منشدنم
تأثیر مهمی داشت. یادش گرامی.
Saturday, February 23, 2019
Saturday, February 2, 2019
غزاله علیزاده
اولین
مواجههام با او روایت پگاه بود در محاکات غزاله علیزاده. آنچه به ذهنم نشست از
این کار شادمانیِ دخترش بود از تجربۀ چنین مادری، تلخی مادرش بود از تجربۀ چنین
دختری و اعجاب آمیخته به ستایش مسعود کیمیایی، او که هم میخواهد خودش را به چنین
زنانی نزدیک نشان دهد و هم میخواهد گردی از این نزدیکی دامنش را نگیرد و در نهایت
برایم نویسندهای شد که مؤکدترین مشخصهاش زیباییاش بود و عشوهگریاش. تا اینکه
با شین مشغول خواندن خانۀ
ادریسیها شدیم. خیلی زود
غزاله از آن تصویر بیبعد ذهنی برایم تبدیل شد به خانم نویسنده. حالا جلد اول را
تمام کردهایم. اولین بار است که رمانی میخوانم و روی پلهکان وسط خانهای که
توصیف میکند میایستم و شخصیتها را تماشا میکنم و دوست دارم به شوکت (نام یکی
از شخصیتهای داستان) زیرلنگی بزنم و در صورتش به او بخندم. البته که او تصویرساز
خوبی است اما این اتفاق را بیشتر از این میدانم که انگار همینطور که پیر میشوم
حوصلهام برای خواندن توصیفات رمانها بیشتر میشود. رمانش را که میخوانم حس میکنم
دارم با او آشنا میشوم. بیشترِ بار عاطفی داستان حول سه شخصیت زنی است که به زعم
من هر کدام بخشی از خود اویند. زنی بدقلق و تندخو به نام رعنا که کسی دوستش ندارد
و در نهایت گویا (تا اینجای داستان) خودکشی میکند اما مواجههاش با رکسانا تأثیر
عمیقی روی او و زندگیاش میگذارد، رحیلا که زنی زیباست و همه دوستش دارند، او
تنها کسی است که رعنا را دوست دارد و بعد از اینکه مجبور میشود با مردی به نام
مؤید ازدواج کند دق میکند و همه داغدارش میمانند و رکسانا که بازیگر است و توانا
و آزاد و غمگین، هم دوستداشتنی است و هم حرصدرآر برای همان شخصیتهای داستان. خیلی
از دغدغههای رکسانا برای زن امروز آشناست. گاهی حس خواهری بهم دست میدهد وقتی
رکسانا از خودش میگوید. آنچه دوست نمی دارم تأکید بسیار زیاد اوست بر زیبایی و از
دست رفتنش با گذر زمان و راهی برایش نیافتن.
کیفرخواستِ گوگل
گوگل ئیمیلی زده
و اطلاع داده که تا 2 آوریل هر چه عکس، ویدئو، یا اطلاعات دیگری داری بردار که
حساب پلاست را میبندیم. کیست که نداند من عاشق گوگلام. باهوش و باسخاوت است. می
تواند دوست نزدیک هر کسی باشد، تفاوتی ندارد که آن فرد کجای دنیا زندگی کند یا سبک
زندگیاش چه باشد یا به چه چیزی معتقد باشد یا نباشد، یا چه اندازه باهوش باشد، هوشمندیاش
از ارتباطات وسیعش حاصل میشود که از نظر من شکل زیبایی از هوشمندی است. اما خب
لابد در مهرورزی کوتاهی کردهام که چنین میکند. اغلب عاشق را از اظهارش و نالیدنش
میشناسند. همه غالباً در این مورد رفتارگرایند و معشوق هم نباید مستثنا باشد.
لابد این احتمال خیلی بعید است که فرد عاشقی ننالد از این بایت که مزاحمتی برای
معشوق ایجاد نکند یا بندی نباشد بر پایش. اما نه صادق که بخواهم باشم واقعاً هم
این مرز باریک میان بیتفاوت نبودن و مزاحم نبودن را نتوانستم رعایت کنم. اصلاً
باید حساب فیسبوکم را تعطیل میکردم. فیسبوک اطلاعات امثال منی را فروخت و پولش
را به جیب زد و بعد هم چندان آب از آب تکان نخورد. فیسبوک که جمهوری اسلامی نیست
که هر چه کرد بگوییم ای بابا مدارا بهتر است، مبادا بدتر شود. اما خب دیگر گذشته و
به اینجا رسیدهایم. اصلاً همین ترک کردناش هم جذابترش میکند. حالا تصمیم دارم
لااقل این روزهای آخر تا موعد طلاق را اتفاقاً بیشتر بنویسم و در پلاسم منتشر کنم.
عشقورزی روزهای آخر طعمی بهیادماندنی میتواند داشته باشد.
Subscribe to:
Posts (Atom)