اولین
مواجههام با او روایت پگاه بود در محاکات غزاله علیزاده. آنچه به ذهنم نشست از
این کار شادمانیِ دخترش بود از تجربۀ چنین مادری، تلخی مادرش بود از تجربۀ چنین
دختری و اعجاب آمیخته به ستایش مسعود کیمیایی، او که هم میخواهد خودش را به چنین
زنانی نزدیک نشان دهد و هم میخواهد گردی از این نزدیکی دامنش را نگیرد و در نهایت
برایم نویسندهای شد که مؤکدترین مشخصهاش زیباییاش بود و عشوهگریاش. تا اینکه
با شین مشغول خواندن خانۀ
ادریسیها شدیم. خیلی زود
غزاله از آن تصویر بیبعد ذهنی برایم تبدیل شد به خانم نویسنده. حالا جلد اول را
تمام کردهایم. اولین بار است که رمانی میخوانم و روی پلهکان وسط خانهای که
توصیف میکند میایستم و شخصیتها را تماشا میکنم و دوست دارم به شوکت (نام یکی
از شخصیتهای داستان) زیرلنگی بزنم و در صورتش به او بخندم. البته که او تصویرساز
خوبی است اما این اتفاق را بیشتر از این میدانم که انگار همینطور که پیر میشوم
حوصلهام برای خواندن توصیفات رمانها بیشتر میشود. رمانش را که میخوانم حس میکنم
دارم با او آشنا میشوم. بیشترِ بار عاطفی داستان حول سه شخصیت زنی است که به زعم
من هر کدام بخشی از خود اویند. زنی بدقلق و تندخو به نام رعنا که کسی دوستش ندارد
و در نهایت گویا (تا اینجای داستان) خودکشی میکند اما مواجههاش با رکسانا تأثیر
عمیقی روی او و زندگیاش میگذارد، رحیلا که زنی زیباست و همه دوستش دارند، او
تنها کسی است که رعنا را دوست دارد و بعد از اینکه مجبور میشود با مردی به نام
مؤید ازدواج کند دق میکند و همه داغدارش میمانند و رکسانا که بازیگر است و توانا
و آزاد و غمگین، هم دوستداشتنی است و هم حرصدرآر برای همان شخصیتهای داستان. خیلی
از دغدغههای رکسانا برای زن امروز آشناست. گاهی حس خواهری بهم دست میدهد وقتی
رکسانا از خودش میگوید. آنچه دوست نمی دارم تأکید بسیار زیاد اوست بر زیبایی و از
دست رفتنش با گذر زمان و راهی برایش نیافتن.
No comments:
Post a Comment