Wednesday, March 25, 2020

شرح حال به آواز بلند

داشتم متنی می‌نوشتم با عنوان «تن‌ام» که سر زدم به فیس‌بوک و دیدم دوست نادیده‌ای خبر داده که خویش‌اش بر اثر کرونا جان سپرده. قلمم نمی‌چرخد که آن چیز غیرمهمی را بنگارم که محرک اراده‌ام بود برای از رخت‌خواب برخاستن. باز چه دارد می‌گذرد بر ما. عدۀ کثیری مردند و این کشتار ادامه می‌یابد. عموماً از کسانی که یا بسیار درمعرض‌ هجوم ویروس‌اند یا «تن» ضعیفی دارند.
تن آری تن.
قبل از این تذکار که آدم‌هایی دارند می‌میرند در سکون تن و روشنی ذهن به این می‌اندیشیدم که چقدر ذهنم پر از ایده است. چقدر کار ناکرده دارم و چقدر نیاز دارم برای به جایی رساندنِ ایده‌هایم وقت صرفشان کنم. زمان حالا بر من  شبیهِ پیش از سی‌سالگی نمی‌گذرد. در ساحت ذهن نمی‌فهمم پیری یعنی چه. حالا می‌فهمم که وقتی من می‌گویم فلانی پیر بوده یعنی بیش از شصت یا شصت‌وپنج سال داشته و مادر -­­­­­­­­­­­­­که خودش شصت‌وپنج‌ساله است- می‌گوید که بالای هفتاد سال سالمند محسوب می‌شود یعنی چه و حتی فکر می‌کنم حالِ مادربزرگم را می‌فهمم که در هشتادوپنج‌سالگی مرد اما هیچ دلش نمی‌خواست بمیرد -به‌گمانم او پیری را با مرگ یکی گرفته بود. اما چیزی محکم می‌کوبد بر سر این شعف و بلندپروازی زیستن و آن زوال تن است. چندسالی هست که به‌طور جدی دچار درد مفاصل هستم. دردش تنم را سنگین می‌کند و سنگینیِ تن بار می‌شود بر رهاییِ ذهن. در بهترین حالت باید مدتی زمان صرف کنم تا از تن فارغ شوم و ذهنم روشن شود.





No comments:

Post a Comment