Saturday, February 6, 2016

1 2 3 امتحان می کنیم

خیلی قبل شاید 5 یا 6 سال پیش یک وبلاگ داشتم به تقلید از نامجو اسمش را آوخ گذاشته بودم. تجربه خوبی نبود و چون حس کردم حز چس ناله کردن کاری نمی کنم تصمیم گرفتم که ننویسم. اما باز بنا را بر نوشتن گذاشته ام. شاید با نوشتن از خودم خلاص شوم و از این سردردهای گاه و بیگاه و افکار بی امان تکراری. آنچه وادارم کرد بالاخره اینجا را راه بیندازم دنبال کردن وبلاگ او بود. 

ترس عجیبی دارم از نوشتن. انگار می کنم که با نوشتن خیانت در امانتی می کنم ولی دیگر تاب تحملِ خودْ را در هم فشردن و ننوشتن را ندارم . این ترسِ دیگری را از خود رنجاندن و این همذات پنداری جنون آور من با هر رنجنده ای رمقم را گرفته. دلم می خواهد بلند بانگ بزنم که این همه به من چه آخر. به گمانم همه این ترس مبادا رنجاندن دیگری باید به این میل  کودکی من برای راضی نگهداشتن مادر از خودم باز گردد. البته هیچ وقت موفق به انجام این کار نشدم و تصمیم گرفتم برآورده شدن چنین آرزویی را ترک بگویم غافل از اینکه این حسرت در فرم دیگری و آن نرنجاندن دیگری باز مرا در چنبره خودش به اسارت می گیرد. فکر می کنم فرار از ناخودآگاه ناممکن است. البته مدت زیادی است دارم با خودم میجنگم که گاهی هم حق دارم و هم باید کسی را برنجانم. این را برای این نوشتم که اگر روزگاری آشنایی این مطلب را خواند نگوید که تو که پدر خلق خدا را درآوردی و باز میگویی فلان؟

No comments:

Post a Comment