Thursday, September 7, 2017

به دنبال او

رفت که چیزکی بخرد و برگردد. هول و ولا برم داشت. دلم به جوش افتاد. خودم را لعن و نفرین کردم که چرا همان موقع که عزم رفتن کرد همراهش نشدم. زود هر چه دم دستم آمد پوشیدم و دوان دوان رفتم توی خیابان. او را، خودم را، زندگی را لعنت می کردم. خسته بودم از اینکه همه این روزها دارد این چنین می گذرد. بی هدف رفتم سمت ایستگاه های اتوبوس و مترو. دکه ها را حسابی دید می زدم. می گفتم: اصلا به من چه؟ هر بلایی سرش آمد که آمد. زندگی مگر همین نیست؟ هر اتفاقی به دنبالش فراموشی در پی دارد. یاد مادر می افتادم و باز می ترسیدم. باز می گفتم مگر زندگی چه ارزشی دارد؟ شاید اگر خیلی قدرت داشتم خودم خیلی ها را می کشتم. دیدم راحت می شود نشست در جایگاه روشنفکر جنایتکار. اما این ایده جایی جوشید و گرمم کرد: یعنی ارزش ندارد که از هر چه آرمان گذشت تا انسانی باز به زندگی لبخند بزند؟ 
هیچ جا نبود. نیافتمش. دیروقت بود و باید باز می گشتم. 

Tuesday, September 5, 2017

ذهن دیگر

فکر می کردم از باقی خانواده بیشتر به هم شبیهیم. خودش هم گفته بود. چهره هامان هم بیشتر مشابه بود. فقط او به اندازه من  کتاب نمی خواند و درعوض بسیار بیشتر بازی کامپیوتری می کرد و بهتر زبان می دانست. گمانم این بود که اگر مانند من به تهران کوچ کند هر چند شرایط آسان تر نخواهد بود اما خودش می شود و رنگ خودش را به زندگی می زند. اما این طور نشد. زندگی آن قدری دستش پر هست که دست ندهد به تفسیر و پیش بینی. او «بیمار» شد. اما چون این لفظ را دوست ندارم این طور ادایش می کنم: او «متفاوت» شد. وقتی دارو نمی خورد یا وانمود می کرد می خورد اما گویا نخورده بود، چشمانش دودو می زد، پریشان می شد و اصلا نمی دانستم چه در ذهنش می گذرد. ترس وجودم را فرا می گرفت. برای خودش می ترسیدم و اینکه چقدر نادانم و ضعیف برای محافظت از او در مقابل این افکار غریب که حتی نمی دانستم چه هستند. هر بار که در دفتر روانپزشکی به انتظار  نشسته بودیم به تاریخ جنون فوکو فکر می کردم. می دیدم که روانپزشک و بعضی دیگر از افراد دور یا نزدیک رأی به جدا کردنش از اجتماع دارند. اما می دیدم او هم قبلا خودش را البته نه آگاهانه از جامعه و از ما جدا کرده بود. او بدون دارو رابینسون کروزوئه بود. می دیدم هر طور که بخواهم او را به نحوی صاحب حدی از خوشبختی تصور کنم ناگزیرم  در نوعی ارتباط اجتماعی ببینمش پس ناچار است پروسۀ درمان را تحمل کند. وقتی او متفاوت شد، دیدم تعدادشان کم نیست، اما حیف که هر کدام دنیای شخصی شده خودشان را دارند.    

گسستن تاروپود

هر چه کار جلو رفت دیدم بیشتر راضی نیستم، 5 تا رو 5 تا زیر، 5 تا رو 5 تا زیر. نیمه  شب یکساعتی نگاهش کردم. به دستانم نگاه کردم که درد می کرد بس که سفت می بافتم. بالاخره آن لحظه جنون رسید. همه را گسستم و در مقابل پشیمانیِ نیمۀ راه مقاومت کردم. تند و تند رج پشت رج را گشودم. حالا بی شکلم. شروع کردم چند رجی را بافتن. شاید بد نشود. 

تنها صدا؟

چقدر این روزها به کسانی بر می خورم که صدایی به نحوی زیبا دارند اما نمی شود قدمی بهشان نزدیک شد بس که دورند. 

Friday, September 1, 2017

اعترافات 1

دو روزی چند ساعتی را یک ­بند به خواندن وبلاگ ساره قربانی گذراندم. وبلاگ­خوان نیستم. اما اشتباه می­ کنم، از این جهت که این دست وبلاگ­ هایی که نویسنده خودش را در آن بالا می ­آورد بسیار الهام­ بخش هستند، البته که او فداکاری که نه اما خطر می­ کند و به گمانم این خطر کردن را لازم می­ داند و من هم با او در این مورد هم نظرم. هر چند زیاد طولانی می ­نویسد اما طعم نوشتنش دلچسب است. نکات زیادی را از همین گردشم در نوشتن­ هایش آموختم. یکیش همین نوشتنم است این همه طولانی و این همه از جزئیاتی نگذشتن. دیگری خودش را در فلسفه معنا کردن است. به گمانم این یک شانس است که انسانی بتواند زود آن چیزی را نشانه بگیرد که بتواند خودش را در آن حل کند، از این جهت خوشا بحالش. من این شانس را نداشتم، زندگی ام همواره پر بوده از احساس مسئولیت نسبت به دیگران دور یا نزدیک. جالب اینجاست که هر چه بزرگ تر شدم و عنان خودم را بیشتر در دست گرفتم برایم مهم شد که نظر شخصی خودم را در امور داشته باشم و از این جهت به تجربه کردن روی آوردم. مادر از جمله کسانی است که از این کارم ناراضی است. این کار از من در نظر او عصیانگری ساخته خودخواه. از این جهت بسیار تنهایم. چون آنچه مرا به سمت خودش می ­کشد یعنی همان تجربۀ ناکرده ­ها بین من و روابط داشته­ ام دیوار می­ کشد و من جداتر و جداتر می ­شوم. برای من زندگی و درک آن مسأله است. می ­دانم اینجور تعیین مسأله مبهم و کلی است. اما نحو تفکرم طوری است که فهم زندگی را به نوشتن داستان پیوند می ­زند. اما از فلسفه هم نمی ­توانم بگذرم. فلسفه خواندن و علی ­الخصوص فلسفه تحلیلی خواندن به من در نظم بخشیدن به افکارم کمک می­ کند و البته به مصرف کردن قوای فکری­ ام. هنوز هم از نظم بخشیدن به خودم ناامید نیستم. تقریباً همیشه در این راه شکست خورده­ ام ولی باز سعی کرده ­ام. برایم شبیه آرزو شده که مدت طولانی سر ساعت معینی بلند شوم، کار مفید کنم و سر ساعت معینی بخوابم و صبور باشم در این نظم.

       من تا بدین جا خودم را به جریان زندگی سپرده ­ام. هرچند ناراضی نیستم اما دارم فکر می­ کنم باید این قالب تماشا کردن دنیا و مردمش را به امید دوری برای روزی نوشتن از درک این تنوع بشکنم. باید هدف ­گذاری کنم و در مسیری قرار بگیرم و بروم. شاید آخر کار فکر کنم که اشتباه کرده ­ام، آن وقت بدا به حالم اما چه کار دیگری ازم ساخته است؟ پس هدف را می­ گذارم دانشجوی فلسفه بودن و دانشجوی فلسفه شدن و کوشش جان­ فرسایم را می ­گذارم از برای نوشتن. 

پینوشت: این متن بخش کوچکی از نوشته طولانی تری است که تصمیم گرفتم تکه تکه منتشرش کنم. این توضیح در رابطه به اشاره ام در مورد طولانی بودن متن است.