Tuesday, September 5, 2017

ذهن دیگر

فکر می کردم از باقی خانواده بیشتر به هم شبیهیم. خودش هم گفته بود. چهره هامان هم بیشتر مشابه بود. فقط او به اندازه من  کتاب نمی خواند و درعوض بسیار بیشتر بازی کامپیوتری می کرد و بهتر زبان می دانست. گمانم این بود که اگر مانند من به تهران کوچ کند هر چند شرایط آسان تر نخواهد بود اما خودش می شود و رنگ خودش را به زندگی می زند. اما این طور نشد. زندگی آن قدری دستش پر هست که دست ندهد به تفسیر و پیش بینی. او «بیمار» شد. اما چون این لفظ را دوست ندارم این طور ادایش می کنم: او «متفاوت» شد. وقتی دارو نمی خورد یا وانمود می کرد می خورد اما گویا نخورده بود، چشمانش دودو می زد، پریشان می شد و اصلا نمی دانستم چه در ذهنش می گذرد. ترس وجودم را فرا می گرفت. برای خودش می ترسیدم و اینکه چقدر نادانم و ضعیف برای محافظت از او در مقابل این افکار غریب که حتی نمی دانستم چه هستند. هر بار که در دفتر روانپزشکی به انتظار  نشسته بودیم به تاریخ جنون فوکو فکر می کردم. می دیدم که روانپزشک و بعضی دیگر از افراد دور یا نزدیک رأی به جدا کردنش از اجتماع دارند. اما می دیدم او هم قبلا خودش را البته نه آگاهانه از جامعه و از ما جدا کرده بود. او بدون دارو رابینسون کروزوئه بود. می دیدم هر طور که بخواهم او را به نحوی صاحب حدی از خوشبختی تصور کنم ناگزیرم  در نوعی ارتباط اجتماعی ببینمش پس ناچار است پروسۀ درمان را تحمل کند. وقتی او متفاوت شد، دیدم تعدادشان کم نیست، اما حیف که هر کدام دنیای شخصی شده خودشان را دارند.    

2 comments:

  1. با همه‌ی تفاوت‌ها و مکافات‌ها و دنیاهای شخصی‌شده‌ای که راه‌های فهم و ارتباط را نه مسدود، ولی سخت می‌کنند، باز هم هیچ رابطه‌ای جای خواهر-برادری را نمی‌گیرد.

    پی‌نوشت: چقدر خوب که دوباره افتاده‌ای روی دور نوشتن.

    ReplyDelete