Thursday, September 7, 2017

به دنبال او

رفت که چیزکی بخرد و برگردد. هول و ولا برم داشت. دلم به جوش افتاد. خودم را لعن و نفرین کردم که چرا همان موقع که عزم رفتن کرد همراهش نشدم. زود هر چه دم دستم آمد پوشیدم و دوان دوان رفتم توی خیابان. او را، خودم را، زندگی را لعنت می کردم. خسته بودم از اینکه همه این روزها دارد این چنین می گذرد. بی هدف رفتم سمت ایستگاه های اتوبوس و مترو. دکه ها را حسابی دید می زدم. می گفتم: اصلا به من چه؟ هر بلایی سرش آمد که آمد. زندگی مگر همین نیست؟ هر اتفاقی به دنبالش فراموشی در پی دارد. یاد مادر می افتادم و باز می ترسیدم. باز می گفتم مگر زندگی چه ارزشی دارد؟ شاید اگر خیلی قدرت داشتم خودم خیلی ها را می کشتم. دیدم راحت می شود نشست در جایگاه روشنفکر جنایتکار. اما این ایده جایی جوشید و گرمم کرد: یعنی ارزش ندارد که از هر چه آرمان گذشت تا انسانی باز به زندگی لبخند بزند؟ 
هیچ جا نبود. نیافتمش. دیروقت بود و باید باز می گشتم. 

No comments:

Post a Comment