هر چه کار جلو رفت دیدم بیشتر راضی نیستم، 5 تا رو 5 تا زیر، 5 تا رو 5 تا زیر. نیمه شب یکساعتی نگاهش کردم. به دستانم نگاه کردم که درد می کرد بس که سفت می بافتم. بالاخره آن لحظه جنون رسید. همه را گسستم و در مقابل پشیمانیِ نیمۀ راه مقاومت کردم. تند و تند رج پشت رج را گشودم. حالا بی شکلم. شروع کردم چند رجی را بافتن. شاید بد نشود.
No comments:
Post a Comment