Friday, December 15, 2017

گذر کردن

اولین بار که متنی از او خواندم حواسم معطوف شد به او. نوشتنش استخوان دار بود و صمیمی. خیلی به آرامی نزدیک شدیم و می دیدم چه نسبت به همه اطرافیانم پیچیده تر است و جذاب تر. گمان نمی کردم بعد از آن عشق داغ با "ع" به این زودی ها عاشق شوم، علی الخصوص به خاطر شرایط ویژه او. پرحوصله گی اش در عشق ورزی و ثبات قدمش و نشان دادن اینکه در این راه از چیزی ابایی ندارد مرایی که به اسپینوزایی زیستن فکر می کردم، اسیر کرد. لحظاتی دشوار بود و پرشور که به پنجره را رو به زندگی گشودن می مانست. کیفیت این عاشقی ام به خاطر پیوندش با واقعیت با همۀ عاشقی های قبل از او متفاوت بود. برایم آدم نزدیکی بود. همچنان که زمان گذشت و بی صبری عاشقانه ام بالا گرفت دیدم این رابطه از آنچه به نظرم رسیده باز هم پیچیده تر است. این آگاهی در کنار آن جنون عاشقی برایم مثل آوار بود. صاحب کنش هایم نبودم، کار نمی کردم و نمی خوابیدم. دردهای روحی ام بروز جسمی پیدا کرده بود. در آن حال نوشتن را صلاح نمی دانستم چون داوری ام را آلوده می دانستم به حسد، فشار و دلتنگی، تنها راه برای خود را آرام کردن و به دیگرانی صدمه نزدن، راه رفتن بود و راه رفتن. بعد از مدتی بدنم توان این کار را هم نداشت. اینجا بود که ترسیدم و گمان کردم این باردیگر از عهده برنمی یایم. شکل زیستنم را تغییر دادم. این تغییر چنان ناگهانی بود که مرا درگیر مسائل جدیدی کرد و باعث شد کمی کمتر به عاشقانه ام فکر کنم. سه مرد کمکم کردند که بتوانم برگردم به روزمرگی کردن آن هم به این شیوه که در ربطی که با هر کدام از آنها داشتم نخواستند توضیح بدهم چرا کیفیت رابطه ام با آنها پایین آمده، مرا با آن حال ناجور درک کردند. همین درک کردن آنها بدون آنکه درد مرا بدانند مرا گرم کرد و به این شکل توانستم وجودم را سامان بدهم.

به گمانم عاشقی کردن برای من مانند مادرانگی کاری تمام وقت است و از آنجا که معتقدم باید بتوانم معشوق را آزاد بگذارم دشواری اش دوچندان می شود. « ... دشوار است چنان عشق را نگه داریم که اگر به جایی نرسد ... بتوانیم بگوییم: ... این طور هم اشکالی ندارد.»

No comments:

Post a Comment