Thursday, December 14, 2017

دیدار

زمان زیادی بود چنین دلم نگرفته بود، از آن وقت ها که بی قرار می شوم و جز با راه رفتن نمی توانم قرار یابم. قدیم ترها به تنهایی مسیری را می رفتم و طبیعت و شهر و مردم و ماجراهایشان را می دیدم و افکارم را مرتب می کردم و باز می گشتم اما حالا دوستی را انتخاب می کنم تا لذت پیاده روی با گپ زدن همراه شود. این خوش شانسی است که بتوان دوستی را در این مواقع خبر کرد، نه اینکه لازم باشد در مورد آنچه درون را می جوشاند گفت و شنفت، همین همراهی در بی قراری کمک می کند.

هر چند دقیقاً نمی دانم این بهم ریختگی ناگهانی از کجا آمد ولی احتمالا مربوط است به به سطح آمدن چیزی که به نظر می رسیده تمام شده. رویدادی را که روزی مقاومتم را شکسته بود با روزمرگی کردن، خاطره ساختن، محبت کردن به دیگرانی، کشف کردن  افرادی جالب توجه و تمرکز بر مسأله ای برای حل کردن و برنامه ای برای انجام دادن در عمیق ترین بخش های درون پنهان کردم و سعی کردم هر آنچه در جانم مانده بود جمع کنم و قاطع بروم تا بعد از آن همه دربدری و راهپیمایی های طولانی غم آلود احساس قدرت کنم. تا اینکه چند وقت پیش در جمعی از دوستان دیدمش. زمان زیادی از آخرین دیدارمان می گذشت. از آخرین دیدار خیلی کم در موردش می دانستم و به خاطر برخوردهای تند آخر، خودم را ملزم می کردم به خبر نگرفتن. حتی گمان می کردم اگر بداند من هم در این مهمانی هستم شاید نیاید. اما آمد. راحت بود و آرام. دیگر شده بود و بهتر. شاید چون رهاتر می نمود. آن آدم محتاط نبود که از یک سو بی تابم می کرد و از سوی دیگر تشنگی ام می داد. اول دزدانه هم را نگریستیم و گام به گام با اشارات و کلمات نزدیک تر شدیم و در آخر چهره به چهره گپ زدیم، بی تاب نشدم اما لذت بردم و به خودم به خاطر دلدادگی ام به او تبریک گفتم. آن داغی بلعیده شده حالا گرم است و از جنس دوست داشتن. اما دوست داشتنی ویژه. به قول امیرحسین کامیار « همیشه گوشه ای از دل ما به نام کسانی است که روزی به آنها گفته ایم دوستت دارم.»

No comments:

Post a Comment