Monday, March 28, 2016

گفت و گو

گفت: چرا هیشکی منو دوس نداره؟

گفتم: فک نکنم خیلیا میگن تو رو دوست دارن.

گفت: آره.
مکثی کرد باز گفت: پس چرا من این همه تنهام؟

گفتم: شاید تو توقعت زیاده.

گفت: شاید. آخه من باید این حجم از احساسو یه جا خالی کنم. میخوام غرق بشم.

گفتم: خب غرق بشو.

گفت: آخه اینجوری تموم میشم. کلی کار هس که باید بکنم. کی اون کارا رو بکنه؟ شاید باید برم یه بچه بیارم. بعد اگه توی اون غرق بشم نمیذارم آزاد باشه. بعدش چی میفهمه از زندگیش؟ اصلن شرط لازم برای غرق شدن تو یه آدم دیگه اینه که اونم بخواد توی تو غرق بشه.

گفتم: هر چند از همه جا گفتی، فک کنم میدونم چی میگی. موافقم.

گفت: ولی خیلیا دوس ندارن غرق بشن. پس تکلیف من چیه؟

گفتم: بگیر بخواب. وقت خوابت گذشته. فردا که خورشید از میون شکوفه ها بزنه، صدای شلوغ بازی چند تا چکاوکو بشنوی و عطر چایی داغ به مشامت بخوره، یادت میره.

گفت: آره یادم میره.

1 comment: