Tuesday, December 8, 2020

گرفتارم!

حس می‌کنم در وضعیت اخلاقی‌ام دچار سردرگمی‌ام. به حساب خودم می‌خواهم فهمم از بعضی رفتارهای دیگرانی را که دوست داشته‌ام را از دوست داشتنشان جدا کنم و فکر می‌کنم همین کار دورویی است. می‌خواهم دیگران را با استانداردهایی که حالا فکر می‌کنم سخت‌گیرانه‌تر شده‌اند نسنجم ولی حسم این‌طور نیست. بدم آمده. نمی‌دانم این شدت‌یافتن استانداردهایم پیشرفت است یا پسرفت. منی که سختم در گفتنْ چیزی می‌گویم و ساعت‌ها آن گفت‌وگو را بالاوپایین می‌کنم و گرفتار می‌شوم و دست‌وپا می‌زنم که آنچه گفتم روا بود یا نه. فکر کنم بهتر است بگویم. دست‌کم می‌توانم امیدوار باشم که کسی اصلاحم کند یا دستم را بگیرد و روشن شوم که کجاستم. درست می‌روم یا کمیتم می‌لنگد. در وضع زندگی خصوصی‌ام اوضاع خوب است و امیدبخش. حداقل می‌دانم یا توهم دانستن دارم که چگونه دارم می‌گذرانم. مشکلم با روابط غیرشخصی‌ام است که پیوندم با آنها از لطافتی یا ظرافتی یا روشنی‌ای می‌آید. بارهادچار این وضع بوده‌ام که در تاریکی و ندانم‌چه‌ای گیر بیفتم اما بالاخره روشنی‌ای یافته‌ام لااقل برای مدتی کوتاه. شاید بیشتر از گذشته احتیاج دارم به کم‌بودن و مغروق در خود زیستن. مشکل به‌قدر کافی دارم. ارزش برایم این بود که دوری نگزینم و باشم و مسئله ایجاد شود و برایش راه پیدا کنم. حالا ولی بگذار با خودم مهربان‌تر باشم. کمی دیگران را و کارهایی که با دیگرانی دیگر می‌کنند واگذارم و به خودم برسم. متن‌هایی را بخوانم که همیشه دلم می‌خواسته با همان کیفیتی که راضی‌ام می‌کند و کار دنیا را واگذار کنم به علاقه‌مندانش و حرص نخورم که چه حیف فلانی چه زیبایی‌هایی داشت چقدر این کار که می‌کند برازنده‌اش نیست. بگذارم مردم زندگی‌شان را کنند و کاری کنند که زیبنده‌شان نباشد. تا می‌شود باید با مردم زمین مهربان بود. با خودم کارها دارم. تن و روانم کاملاً نیاز به رسیدگی دارد و بخشایندگی «دریایی» گذشته از من رخت بربسته. پس همین درخودنشستن و به حساب خویش رسیدن و با کتاب‌ها دوستی کردن مرا خوشایندتر است. نه رسالتی بر دوشم احساس می‌کنم و نه حس می‌کنم به‌گردن گرفتن رسالتی تغییری ایجاد می‌کند. سال‌هاست دیده‌ام کسانی که به‌خاطر داشته‌هایشان و فرصتی که بهشان ارزانی داشته بودند انتظار بیشتری ازشان داشته‌ام متعجبم کرده‌اند. خوشبختانه گوشۀ سادۀ خوشبختی دارم که بهش پناه برم و کار دنیا را به اهلش واگذارم و گاهی برای آن لحظات زیبایی که از دیگران دیده‌ام و از برخوردن بهشان به وجد آمده‌ام و به سلامتی‌شان بنوشم. دورویی را دوست ندارم. خرابم می‌کند. از احساس تهی می‌شوم. بگذار دنیا ساز خودش را بزند، من هم ساز خودم را.

Monday, August 10, 2020

نامه‌ای برای زنان و دختران آینده

اول که به نوشتن چنین چیزی فکر کردم قصد نداشتم شبیه وصیت‌نامه باشد. اسفند 98 بود که نوشتم: «این نوشته وصیت‌نامه نیست چون آنی که وقتی مرگ برسد ازم می‌ماند برایم غریبه است. خیلی فرق نمی‌کند که کجا دفنش کنند (یا اصلاً بسوزانندش، یا برای کالبدشکافی به دانشگاه ببخشندش)، هرچند شاید به نظر قشنگ برسد که در امامزاده هاشم و نزدیک به آن قطاری بخوابانندم که از احمد محمود شروع می‌شود که شانه به شانۀ شاملو خوابیده و بعد می‌رسد به گلشیری و پوینده و مختاری و در آخر غزاله، تازه این میان چقدر آدم دیگر بوده‌اند که نمی‌شناسمشان. اصلاً به مرگ فکر هم نمی‌کنم. چند وقتی هست که مرگ‌اندیشی‌ام تمام شده. هر آن منتظر نیستم از گوشه‌ای سر بزند حتی حالا که بسیار نزدیک شده. شاید هم این بی‌رگی من در مقابل مرگ به این برمی‌گردد که 1398 دائماً برایم و برای ایران تنش‌زا بوده.»

 

     حالا هم قصد ندارم این‌همه شخصی بنویسم. برشت نامه‌ای دارد خطاب به آیندگان بی‌اینکه معلوم کند مخاطبش مردان است یا زنان. نامه‌اش را بارها خوانده‌ام و باز هم خواهم خواند و باز هم دوست خواهم داشت. اما اینکه من حالا دارم به‌ویژه برای زنان وصیت می‌کنم شاید برای این است که فکر می‌کنم حرف‌هایم به درد ایشان بخورد. از میان همۀ ویژگی‌های زیبا و ارزشمند برای زنان شجاعت و صداقت (به‌ویژه با خود) را آرزو می‌کنم. آرزو می‌کنم این دو را بیش از هر ویژگی دیگری در خود بپرورند. شجاعت داشته باشند که چیزی را تمام کنند اگر که خراب است و کار نمی‌کند، آغازگر باشند، تنهایی را برگزینند در جایی که لازم است.

 

Wednesday, March 25, 2020

شرح حال به آواز بلند

داشتم متنی می‌نوشتم با عنوان «تن‌ام» که سر زدم به فیس‌بوک و دیدم دوست نادیده‌ای خبر داده که خویش‌اش بر اثر کرونا جان سپرده. قلمم نمی‌چرخد که آن چیز غیرمهمی را بنگارم که محرک اراده‌ام بود برای از رخت‌خواب برخاستن. باز چه دارد می‌گذرد بر ما. عدۀ کثیری مردند و این کشتار ادامه می‌یابد. عموماً از کسانی که یا بسیار درمعرض‌ هجوم ویروس‌اند یا «تن» ضعیفی دارند.
تن آری تن.
قبل از این تذکار که آدم‌هایی دارند می‌میرند در سکون تن و روشنی ذهن به این می‌اندیشیدم که چقدر ذهنم پر از ایده است. چقدر کار ناکرده دارم و چقدر نیاز دارم برای به جایی رساندنِ ایده‌هایم وقت صرفشان کنم. زمان حالا بر من  شبیهِ پیش از سی‌سالگی نمی‌گذرد. در ساحت ذهن نمی‌فهمم پیری یعنی چه. حالا می‌فهمم که وقتی من می‌گویم فلانی پیر بوده یعنی بیش از شصت یا شصت‌وپنج سال داشته و مادر -­­­­­­­­­­­­­که خودش شصت‌وپنج‌ساله است- می‌گوید که بالای هفتاد سال سالمند محسوب می‌شود یعنی چه و حتی فکر می‌کنم حالِ مادربزرگم را می‌فهمم که در هشتادوپنج‌سالگی مرد اما هیچ دلش نمی‌خواست بمیرد -به‌گمانم او پیری را با مرگ یکی گرفته بود. اما چیزی محکم می‌کوبد بر سر این شعف و بلندپروازی زیستن و آن زوال تن است. چندسالی هست که به‌طور جدی دچار درد مفاصل هستم. دردش تنم را سنگین می‌کند و سنگینیِ تن بار می‌شود بر رهاییِ ذهن. در بهترین حالت باید مدتی زمان صرف کنم تا از تن فارغ شوم و ذهنم روشن شود.





Saturday, March 14, 2020

کرامات پی‌ام‌اس برای من

اغلب به‌درستی به تأثیر شدید پی‌ام‌اس بر عملکرد زنان اشاره شده است. اینجا می‌خواهم روایت شخصی‌ام را از این اوضاع داشته باشم. اغلب در چنین روزهایی و در احوالات معمول مملکت (حالا روزهایی است که کرونا در ایران به‌شدت شیوع پیدا کرده و وضعیت دارد روزبه‌روز به قرنطینۀ نظامی نزدیک می‌شود) گوشه‌نشین می‌شوم تا مبادا بیخود به کسی آزار برسانم یا از کسی آزار ببینم. درواقع حساسیت و تأثیرپذیری‌ام از محیط و اطرافیان در این دوره افزایش می‌یابد و قوۀ واکنشی‌ام هم شدت می‌گیرد و خویشتن‌داری‌ام کمتر می‌شود. اما خب شرایطی هست که باید با همین وضع نابسامان در میان دیگران حضور داشت مثلاً در شرایط کار منظم بیرون از خانه. 

تابه‌حال اغلب به این شکل زیسته‌ام که در مقابل ناملایمات و نامهربانی‌ها خویشتن‌دار بوده‌ام. اشتهایم به نمایش رفتار کاملی از خود در چشم ذهنم بالاترین انگیزه برای این عمل بوده. سعی کرده‌ام برگزینندۀ رفتاری باشم که «تاحدی که می‌شود» از ایده‌ای سنجیده و ناظر به نتایج واکنش‌های قابل‌حدسم بر دیگری و برآورد میزان و نوع رنجی که ممکن است بر او بار شود نشئت بگیرد. اینکه نتیجه چقدر به نیت من نزدیک است یا به‌عبارت دیگر چقدر در پیاده‌کردن ایده‌ام موفق‌ام، خارج از دسترس من است و حتی چندان امید ندارم که موفق بوده باشم. چون  مسئله‌هایی که بیشتر در انتخاب شیوۀ رفتار درگیرم کرده‌اند، انتخاب میان رفتارهایی بوده که هرکدام ایجادکنندۀ رنجی بوده و خب اینکه انتخاب کنم رفتارم چه جنسی از رنج را تولید کند به احساس زیبایی‌شناسی و سلیقه‌ام برمی‌گردد و این باز باعث می‌شود که به‌هیچ‌وجه مطمئن نباشم این عمل چقدر «بهتر» از باقی واکنش‌ها بوده. در مسائل سخت ترجیحم تا حد امکان معلق‌کردن مسئله است. در دوران پی‌ام‌اس اگر در شرایطی قرار بگیرم که به مسائلی مربوط شود که از قبل به همین شیوه اندیشیده شده‌اند و شرایط تحریک‌کننده باشد و هلم بدهد به بروز عمل آن نیروی کنترل‌کننده کم‌توان می‌شود و من بالاخره کاری خواهم کرد. کرامتش این است که بالاخره بار مسئله‌ای از ذهنم کم می‌شود. با وجود آسیبی که از تنش در چنین اوضاعی می‌بینم درنهایت از جهتی و تاحدی رهایی می‌یابم. 


Monday, January 20, 2020

جمهوری اسلامی رفت


(این یک داستان تخیلی است و نام همۀ شخصیت‌ها اگر که یکی است جز تصادف نیست.)
در صف نانوایی‌ام. هوا سرد است و سوز می‌آید، درعوض آسمان آبیِ جانداری است با چند تکه ابر در جاهایی. بوی خوش نان متوجه داخل‌ام می‌کند. شوخی‌های روزانۀ شاطرِ ترک‌زبان و خنده‌هایش مثل همیشه برقرار است. صدایی در فضا طنین‌انداز می‌شود: «جمهوری اسلامی تمام شد» فکر می‌کنم باز کم خوابیده‌ام. اما می‌بینم همه مبهوت هم را نگاه می‌کنند. چند ثانیه بعد مردی که در انتهای صف چندتایی‌هاست با صدایی که اول انگار نجواست و بعد هی قدرتمندتر می‌شود می‌گوید: «کار خودشان است.» ادامه می‌دهد: «لابد همین اطراف جایی دارن می‌پایندمان». باید فکر کنم. از صف می‌زنم بیرون. هیچ‌جا نشانی از انقلاب نیست. نه خونی ریخته، نه خرابی‌ای. پس چه شده. همه‌شان آمنه سادات و زینب ابوطالبی و صلواتی و رئیسی و علم‌الهدی و آن وزیر که می‌گفت خودت بمال و آن یکی که می‌گفت امروز روز دانشجوست و هیچ دانشجویی ستاره‌دار نیست و هیچ دانشجویی در زندان نیست همه رفته‌اند؟ همه سوار بوئینگ 737 رفته‌اند؟ داغم. شالم را باز می‌کنم و به کمرم می‌بندم. می‌روم سمت اوین.
ادامه دارد:

Sunday, October 27, 2019

بی‌موضوع مثل حالای من

نشسته‌ام در تراس دوست‌داشتنی‌ام و دعوای بامزۀ کفترچاهی‌ها و موسی‌کوتقی(فاخته/قمری)‌ها را سرِ چند دانه ارزن تماشا می‌کنم. امسال هم این خانه متعلق به من است. چند ماهِ مانده تا سالِ خانه، پر از تشویش بودم. بیش از هر چیز دلم برای درختی که همسایۀ نزدیکِ تراس دلگشای خانه است تنگ می‌شد. خانۀ پرنوری است و سال گذشته همین که پایم را از در وارد سالن گذاشتم عاشقش شدم. دلمرده که می‌شوم این حجم از نور که به منظره‌ای از سبزیِ درختی گشوده می‌شود بهترین پناهم است. گوشۀ دنج سبزی در تهران چیز ساده‌ای نیست. گرانی اجاره‌ها تنم را لرزانده بود و آماده بودم خانه‌ای را که پر از خاطرات قشنگ و گرمابخش بود بدرود گویم. و خب شد که بمانیم شاید به قول صاحب‌خانه به‌خاطر گلِ روی دخترِ مستأجر که من باشم.
دعوای کبوتر و فاخته با آن تفاوت جثه مرا پرت می‌کند به خاطرۀ مردی. رفتارش تغییر کرده بود. حس کرده بودم شاید نظری بهم دارد اما من که در همه چیز مرددم به این هم وقعی ننهادم. نزدیک که می‌شد دلم هری می‌ریخت، نه از شوق. چند سالی بزرگ‌تر بود از نسلی که بیشتر عادت دارند صریح حرف نزنند. حوصلۀ علاقه‌اش را نداشتم. سعی کرده بودم حالا که به‌واسطۀ شغلمان روزهای زیادی هم را می‌دیدیم (بیشتر از چندتایی که دلم برای دیدارشان پر می‌کشید و زمان کوفتی اجازۀ دیدار نمی‌داد) اثری داشته باشم روی باورها و ذهنیاتش. دوست داشته بودم دوست باشیم و انسانی‌تر. حالا می‌دیدم دارد نزدیک‌تر می‌شود، نگران بودم. می‌دانستم کار بیخ پیدا می‌کند. سعی کرده بودم دوری کنم. کم‌حرف و سردرلاک‌فروبرده شدم. سعی کرده بودم هدایت کنم آن چیزی را که در جریان بود به چیزی خانه‌خراب‌نکن. دوره‌هایی متوهمانه فکر می‌کردم موفق بوده‌ام اما چیزی می‌شد که می‌فهمیدم نه نه‌گفتن‌هایم را نمی‌فهمد یا نمی‌خواهد بفهمد تا رسیدیم به آن روزِ کذا. روزی که سؤالی در ذهنم کاشته بی‌جواب. ترتیبی داده بود پیش از من در محل کار باشد. در را به رویم گشود. رفتم سرِ میزِ کارم و تا خواستم روی صندلی بنشینم همین‌طور که حرف می‌زد از پشت در آغوشم گرفت و سعی کرد ببوسدم. مانع شدم و باز سعی کرد و این بار رهایم کرد. او سعی کرده بود به چیزی این‌همه نزدیک به من، تنم، دست بیاویزد. چطور این اجازه را به خودش داده بود؟ نه اینکه تنومند باشد. مرد ضعیفی بود چه به‌لحاظ روحیه و چه از نظر تنی. و خواسته بود مردی‌اش را با غلبه بر تن زنی به خودش اثبات کند؟ می‌دانم این فکر پشتوانۀ تاریخی دارد. همین کار که احتمالاً در نظر برخی چندان هم عملی به شمار نمی‌رود، مرا بسیار آزرد. بعد از آن نمی‌توانستم در نزدیکی‌‌ام تحملش کنم. مرزهای امنم را از دست داده بودم. کارم برایم انرژی‌گیر شده بود. بماند که آن ماجرا به‌نحوی غیرعادلانه تمام شد. سیگارم را می‌گیرانم و به رنگارنگی پاییزی درختم می‌نگرم.

Saturday, February 23, 2019

روایتی از زندگی با او


حس می‌کنم اگر هیچ جایی از نوشته‌هایم ردی از او نباشد خیلی سبک و به قول مشهدی‌ها خنک‌ام. خیلی یه‌هویی و در وقت عجیبی آمد توی زندگی‌ام. در آغاز همه لطف بود و پناه. من خسته بودم و بی‌رمق و آرزو بر باد رفته. تنم و جانم دردمند بود. روزمرگی کردن برایم آرزو بود و از حد توانم خارج. مثل جوجۀ کوچکی که پرواز نمی‌داند و از لانه بیرون می‌افتد پیدایم کرده بود و برده بود خانه. بودنش باری نداشت، سنگین نبود. زیاد حرف نمی‌زدیم و من این بی‌زبانی را در آن موقعیت چقدر دوست می‌داشتم. سبک زندگی‌اش دلخواهم بود: شب زیاد دیر به رخت‌خواب نرفتن و صبح زود از خواب برخاستن و هر کسی سرِ کار خویش گرفتن. تازه از بلاد فرنگ آمده بود و هنوز آن هوای دموکراتیک و آزاد در نفسش بود. سرِ پا شدم. راضی بودم و سوار بر زمان. آن‌چنان ولع مطالعه داشتم که هر وقتِ کوچکی را غنیمت می‌دانستم برای کتابی در دست گرفتن. اما این خوشبختی دیری نپایید. کم‌کم دیدم انگار دارد با هم بودن را با حس مالکیت داشتن اشتباه می‌گیرد. در دوراهیِ بدی قرار گرفته بودم: با او ماندن به سبکی که می‌خواهد و مثل اغلب زنان از جهاتی آرامش داشتن یا همان شورشیِ اصیلِ سابق باقی بودن. نیاز مرا سوق می‌داد به اینکه بپذیرم بعضی اصولم را زیرِ پایم بگذارم، عافیت‌طلب بشوم و چشم ببندم بر راهِ آمده ولی از طرف دیگر راه بلندتر از همیشه مرا می‌خواند. دلم می‌خواست راه سومی می‌بود، دنبال فرصتی می‌گشتم برای حرف زدن و مصالحه کردن اما نشد. حالا یک‌سالی می‌گذرد از جدایی‌مان. اصلاً آسان نگذشته اما باعث شد بیش از همیشه کار کنم. ضمن اینکه شانس آوردم و کار پاره‌وقت دلخواهی یافتم، دو کتاب ترجمه کردم و مبلغی هم کتاب جدی فلسفی خواندم. قدردانش هستم. بودنش در من‌شدنم تأثیر مهمی داشت. یادش گرامی.