Monday, December 25, 2017

بروز

هر انسانی بالقوه امکانی است برای نحوی از بودن که اگر آن را مکتوب کند و شرح دهد تنوع انتخاب ها در زیستن را افزایش می دهد.  این شاید انگیزه خوبی باشد که در نبرد میان گفتن و نگفتن، گفتن پیروز شود. من دلیل دیگری هم برای این کار دارم و آن اینکه در تمام این سال ها خواسته ام با چیزی بجنگم که نامش را «محافظه کاری خراسانی» می گذارم. اغلب دوستان من در مشهد یا سبزوار چنین خصلتی دارند. سختند در مقابل هر غریبه ای، در مقابل هر فرد تازه ای. نظر واقعی خودشان را فقط در جمع های کوچک دوستانه شان ابراز می کنند. احتمالا این رفتار منشأ تاریخی دارد اما به هر حال به نظر من دلیل اصلی اینکه در مشهد صدای مخالفی جز وقتی که حکومت می خواهد شوری بپا کند شنیده نمی شود همین محافظه کاری افراطی است. 


اما باز هم چرا گفتن؟ گفتن یعنی خطر کردن و خود را در معرض قضاوت قرار دادن اما همزمان کوششی است برای یافتن کسی که چنین حس مشترکی داشته و درانداختن راه تازه ای ، شاید کوششی برای هر چه بیشتر انسانی زیستن. کوششی هم برای بیشتر درک کردن دیگری و هم برای بیشتر درک شدن. اما شاید اگر کسی بگوید و بیانش قدرتمند هم باشد الگویی بشود برای کس دیگری، کسی که آنقدر فکر نکرده و آنقدر کنکاش نکرده و در جستجوی درک و فهم و ظرافت های آن نبوده و از این راه به آن فرد، زیست او و آینده اش آسیب برسد. به نظرم این متعهد بودن ارزشمند است و واجب. سعی می کنم این را در هر چه عمومی تر ارائه کردن ایده ای رعایت کنم.  


   دیگر ایراد گفتن رنجاندن است. رنجاندن آن کسانی که دوست می دارم  و رنجیدنشان مرا هم  آزار می دهد. اما اگر خاطرمان باشد که این پرواز است که ماندنی است این رنجش را هم کنار دیگر رنج های زیستن تحمل می کنیم.   

Friday, December 15, 2017

گذر کردن

اولین بار که متنی از او خواندم حواسم معطوف شد به او. نوشتنش استخوان دار بود و صمیمی. خیلی به آرامی نزدیک شدیم و می دیدم چه نسبت به همه اطرافیانم پیچیده تر است و جذاب تر. گمان نمی کردم بعد از آن عشق داغ با "ع" به این زودی ها عاشق شوم، علی الخصوص به خاطر شرایط ویژه او. پرحوصله گی اش در عشق ورزی و ثبات قدمش و نشان دادن اینکه در این راه از چیزی ابایی ندارد مرایی که به اسپینوزایی زیستن فکر می کردم، اسیر کرد. لحظاتی دشوار بود و پرشور که به پنجره را رو به زندگی گشودن می مانست. کیفیت این عاشقی ام به خاطر پیوندش با واقعیت با همۀ عاشقی های قبل از او متفاوت بود. برایم آدم نزدیکی بود. همچنان که زمان گذشت و بی صبری عاشقانه ام بالا گرفت دیدم این رابطه از آنچه به نظرم رسیده باز هم پیچیده تر است. این آگاهی در کنار آن جنون عاشقی برایم مثل آوار بود. صاحب کنش هایم نبودم، کار نمی کردم و نمی خوابیدم. دردهای روحی ام بروز جسمی پیدا کرده بود. در آن حال نوشتن را صلاح نمی دانستم چون داوری ام را آلوده می دانستم به حسد، فشار و دلتنگی، تنها راه برای خود را آرام کردن و به دیگرانی صدمه نزدن، راه رفتن بود و راه رفتن. بعد از مدتی بدنم توان این کار را هم نداشت. اینجا بود که ترسیدم و گمان کردم این باردیگر از عهده برنمی یایم. شکل زیستنم را تغییر دادم. این تغییر چنان ناگهانی بود که مرا درگیر مسائل جدیدی کرد و باعث شد کمی کمتر به عاشقانه ام فکر کنم. سه مرد کمکم کردند که بتوانم برگردم به روزمرگی کردن آن هم به این شیوه که در ربطی که با هر کدام از آنها داشتم نخواستند توضیح بدهم چرا کیفیت رابطه ام با آنها پایین آمده، مرا با آن حال ناجور درک کردند. همین درک کردن آنها بدون آنکه درد مرا بدانند مرا گرم کرد و به این شکل توانستم وجودم را سامان بدهم.

به گمانم عاشقی کردن برای من مانند مادرانگی کاری تمام وقت است و از آنجا که معتقدم باید بتوانم معشوق را آزاد بگذارم دشواری اش دوچندان می شود. « ... دشوار است چنان عشق را نگه داریم که اگر به جایی نرسد ... بتوانیم بگوییم: ... این طور هم اشکالی ندارد.»

Thursday, December 14, 2017

تلخی ناگریز

کمی بعد از اینکه تهران خانه ام شد با هم دوست شدیم. با وجود چهره جدی و بدون لبخندش از همان اول راهم داد به همراه بودنش. از همان موقع پشت هم بودیم. به خاطر شکل سخت زندگی اش خودساخته است. بارها خودش گلیمش را از آب بیرون کشیده و شاهد بوده ام در سختی ها چطور به کوچکترین چیزها امید بسته و تلاش کرده است. هرچند شیوه اش در برخورد با امور با من متفاوت است و اغلب پسندم نمی شود اما از او آموخته ام. یک بار که صدای انتقاد از او در درونم بسیار بالا گرفته بود و  همزمان داشتم از یکی از سخت ترین پیچ های زندگی ام می گذشتم، شرایط طوری پیش رفت که آن نارضایتی به شکل کلمات بیرون ریخت. بعد از این ماجرایی که به نظر من قابل حل می نمود در سراشیبی جدایی پیش می رویم. حاضر به گفتگو نیست و درعوض هر روز بهانه بیشتری به دستم می دهد که مجاب شوم به جدایی و من همچنان مقاومت کرده ام برای نگهداشتن ربط نازک فعلی مان.    

دیدار

زمان زیادی بود چنین دلم نگرفته بود، از آن وقت ها که بی قرار می شوم و جز با راه رفتن نمی توانم قرار یابم. قدیم ترها به تنهایی مسیری را می رفتم و طبیعت و شهر و مردم و ماجراهایشان را می دیدم و افکارم را مرتب می کردم و باز می گشتم اما حالا دوستی را انتخاب می کنم تا لذت پیاده روی با گپ زدن همراه شود. این خوش شانسی است که بتوان دوستی را در این مواقع خبر کرد، نه اینکه لازم باشد در مورد آنچه درون را می جوشاند گفت و شنفت، همین همراهی در بی قراری کمک می کند.

هر چند دقیقاً نمی دانم این بهم ریختگی ناگهانی از کجا آمد ولی احتمالا مربوط است به به سطح آمدن چیزی که به نظر می رسیده تمام شده. رویدادی را که روزی مقاومتم را شکسته بود با روزمرگی کردن، خاطره ساختن، محبت کردن به دیگرانی، کشف کردن  افرادی جالب توجه و تمرکز بر مسأله ای برای حل کردن و برنامه ای برای انجام دادن در عمیق ترین بخش های درون پنهان کردم و سعی کردم هر آنچه در جانم مانده بود جمع کنم و قاطع بروم تا بعد از آن همه دربدری و راهپیمایی های طولانی غم آلود احساس قدرت کنم. تا اینکه چند وقت پیش در جمعی از دوستان دیدمش. زمان زیادی از آخرین دیدارمان می گذشت. از آخرین دیدار خیلی کم در موردش می دانستم و به خاطر برخوردهای تند آخر، خودم را ملزم می کردم به خبر نگرفتن. حتی گمان می کردم اگر بداند من هم در این مهمانی هستم شاید نیاید. اما آمد. راحت بود و آرام. دیگر شده بود و بهتر. شاید چون رهاتر می نمود. آن آدم محتاط نبود که از یک سو بی تابم می کرد و از سوی دیگر تشنگی ام می داد. اول دزدانه هم را نگریستیم و گام به گام با اشارات و کلمات نزدیک تر شدیم و در آخر چهره به چهره گپ زدیم، بی تاب نشدم اما لذت بردم و به خودم به خاطر دلدادگی ام به او تبریک گفتم. آن داغی بلعیده شده حالا گرم است و از جنس دوست داشتن. اما دوست داشتنی ویژه. به قول امیرحسین کامیار « همیشه گوشه ای از دل ما به نام کسانی است که روزی به آنها گفته ایم دوستت دارم.»

Wednesday, October 18, 2017

فقر

چند سالی هست که گاه گاهی به طرز خنده آوری فقیر می شوم. گاهی که روحیه ام مَدّی است به یکی دو دوستی رو می اندازم و مقداری قرض می گیرم. مثل همه کاری این کار هم اولش سخت است. اما فقیر بودن هم جذابیت های خودش را دارد و به جد می گویم به شرط اینکه بشود گذراندش تجربه غنیمتی است. در فقر است که به درستی می توان قضاوت کرد که مارکسیسم چقدر ممکن است؟ من به آدم ها امیدوارم ها. چند تایی را می شناسم که اگر به اندازه ضروریات داشته باشند از غیرضروریات به خاطر کمک به دوستی چشم می پوشند. وقتی فقیری این امکان بیشتر مهیاست که آدم ها را بدون نقاب ببینی، خارج از مناسبات و در بطن واقعیت. این جور وقت ها حتا خدا هم گاهی به رگ غیرتش بر می خورد و خودی نشان می دهد و دل انسان سادۀ آرزومند به بودنش را گرم می کند که از هر ده باری که نه بارش شر رسانده، یک بار هم می تواند خیر برساند آن هم طوری که خیره بمانی و فقط بنگری که چه کار هم کرده.   

Sunday, October 8, 2017

زنان تأثیرگذار من: دوم ه

به گمانم پایان نامه ام تمام شده بود که با ه آشنا شدم. غریب بود در آن فضا و زمان. پرواضح بود که دست و دلش به کارش نمی رفت. هر وقت می دیدمش یا شعر می خواند یا جمله ای می گفت از آنِ نویسنده ای و همیشه هم تأکید داشت که من کتاب زیاد نخوانده ام اما همین چیزهای کوچک را دوست دارم و یادم می ماند. بعدها فهمیدم دل خوشی از کتاب خوان ها نداشت بس که بدکرداری از چندتایی از نزدیک ترینشان دیده بود. بعد از این که دوست شدیم به این توجه کردم که هم زیباست، هم صدایش نوازشگر است و هم خوب صحبت می کند. دوستیمان همیشه گرم بود و هست. چند باری که با هم بیرون رفته بودیم، مردان به او بیشتر متوجه می شدند. به اویی که انگار اینجا نبود. لحظات اولی که این اتفاق می افتاد حسادت می کردم اما بعد این حسادت تبدیل به لذت از همراهی با فردی دوست داشتنی می شد. دوستی ما در یک لحظه عمیق شد وقتی گفت "با من حرف بزن، دوست ندارم تنها باشی". نخستین کسی بود که صبوری کرد تا مرا بشنود. به روابط انسانی و تجزیه و تحلیل آنها علاقه مند بود. هوش احساسی نابی داشت. آن اول های آشنایی کوله باری داشت از چند شکست عشقی و قرار نداشت و دائم مرا از کارهایم عقب می انداخت اما همین که لب می گشود، می گفتم گور بابای کار. زنانگی ای داشت هم ظریف، هم لطیف و هم جنگنده. در پاسخ به شیطنت های پسرانه هم مؤدب بود و هم دندان شکن و هم بامزه. اصولی داشت برای خودش که خیلی وقت ها برایم حسرت انگیز بود که کاش چون او بودم چون اغلب قاطع بود در تصمیم گیری. بعد از آن شسکت های عشقی از جلوه گری اجتماعی چشم پوشید و رگ احساسش را زد. ما با هم تصمیم گرفتیم که عشق را مبنا قرار ندهیم. نسیمی ببینیمش وزان و بگذاریم گونه مان را نوازش کند و بگذرد.    

زنان تأثیرگذار من: اول س

آشنایی من با س به خیلی قبل یعنی 18 سالگی باز می گردد. من دانشجوی رشته رباتیک در شهر کوچکی بودم. این رشته اولین بار در همان سال ورود من به دانشگاه دایر شد و تنها جایی که در تمام ایران این رشته را داشت شهر شاهرود بود و طبیعتا آدم هایی که این رشته را به عنوان حاصل جنگ و درگیری های بعد از کنکور بر می گزیدند یا باید علاقه مند می بودند یا بی تفاوت و یا ریسک پذیر. کل دوره ما 33 نفر دانشجو داشت که 9 تای آن دختر بودند و در تمام دوره تنها یک نفر علاقه اصیلی به رشته داشت که او هم سال بعد از ورود ما از رشته پدرومادرداری به این رشته آمد. من در دسته بی تفاوت ها قرار می گرفتم. جلوی سردر ورودی دانشگاه یک منبع آب بی قواره وجود داشت که ارتفاع آن شاید به اندازه یک ساختمان دوطبقه بود. من تا مدت ها س را کسی می شناختم که می خواست از روی آن منبع به قصد خودکشی پایین بپرد. این موضوع را برای هر کسی که اندک آشنایی با او داشت تعریف می کرد. بعدها که از دور و نزدیک بیشتر ازش شنیدم بیشتر متعجب شدم که چطور آن شهر کوچک کسل کننده که یک خیابان اصلی بیشتر نداشت و وقتی دانشجوها برای تعطیلات از آن شهر می رفتند می مرد، توانسته بود چنین دختری را در خودش بپرورد. حرف س بیشتر جاها بود. او چه برای دختران و چه برای پسران موجود جالب توجهی بود. یک بار در حین گذران اوقات بی حاصل خوابگاهی، حرفش پیش آمد و یکی از دختران اظهار تعجب کرد که آیا س اصلا پریود هم می شود؟ هم در گفتار و هم در رفتار شتابزده بود. منظورم از شتابزدگی دقیقا تأکید بر شتاب است. خیلی تند حرفش را میزد. انگار که خیلی زود بخواهد در برود. خیلی وقت ها عینیت روود رانر بود. من در تمام دوره با او فاصله داشتم اما اولین صدای متفاوتی بود که می شنیدم و آن هم صدایی رسا. فاصله من بیشتر از این جهت بود که او را مسبب درد و رنج یک آدم می شناختم. شیوه او این بود که به علایق افراد به طور اغراق آمیزی بال و پر می داد و به نتیجه این کار هم فکر نمی کرد. کارش تقویت چندبرابری علایق خلاف عرف افراد بود. ناراحتی من برای عرف نبود یا درستی و غلطی کاری. مشکل من با این شیوه او تأثیری بود که این کار بر روان آن فرد به خصوص می گذاشت. بعضا این آدم ها، آدم هایی با شخصیت قوی هم نبودند که این تغییرات را به نوعی در خود حل کنند. 

دوستی من با او وقتی شروع شد که در گیرودار خواندن یک رشتۀ فنی دیگر در دانشگاه دیگری بودم. تحصیل در این رشته رمقم را گرفته بود و روزمرگی ام عیان تر و آزاردهنده تر از هر زمان دیگری می نمود. وبلاگش را می خواندم. طعم زیتون می داد. می دانستم بعد از پایان لیسانس رفت تا فلسفه علم بخواند. دانشگاه که تمام شد رفتم شاهرود تا از نزدیک بشناسمش. 88 خیلی غوغا کرده بود. شورشی انقلابی که حاضر بود یکی از آن صف را بکشد. هم او بعد از سرکوبی در فارس کار گرفت تا روی خبرهای سیاسی کار کند. مرا برد به خانه شان. قبلا هم خانه اش را یک بار در همان دوره لیسانس دیده بودم اما این بار فرق می کرد. پدرش معلم نقاشی بود و او استعداد غریبی داشت در گرافیک. تمام اتاقش پر بود از نقاشی هایی که خالقش خودش بود. بار اول که این نقاشی ها را دیده بودم خوشم نیامد، شاید ترسیدم. اما این بار همدل بودم و فکر می کردم چقدر زیبا هستند و البته دردناک. یکی از تصاویری که در ذهنم حک شده تصویر صورتی با دهانی باز بود که پاهایی از آن بیرون آمده بود. کسی خودش را داشت بالا می آورد. کتابخانه خیلی ساده و دم دستی ای داشت که ارتفاعش 3 متری بود و پر بود از همه چیز. از اخترشناسی گرفته تا رمان. اولین سیگارم را با او کشیدم. گفته بودم می خواهم امتحانش کنم، کلی ذوق کرده بود و رفت تا از سوپر یک بسته مارلبرو بخرد و تعجب کرد که برای خرید همراهیش کردم، اولین تئاتری که رفتم هم با او بود. او بود که این بذر را در من کاشت که به همه چیز از اول فکر کنم. او برای من تبلور آشنایی زدایی بود. 

پینوشت: احتمالاً ادامه دارد.

Thursday, September 7, 2017

به دنبال او

رفت که چیزکی بخرد و برگردد. هول و ولا برم داشت. دلم به جوش افتاد. خودم را لعن و نفرین کردم که چرا همان موقع که عزم رفتن کرد همراهش نشدم. زود هر چه دم دستم آمد پوشیدم و دوان دوان رفتم توی خیابان. او را، خودم را، زندگی را لعنت می کردم. خسته بودم از اینکه همه این روزها دارد این چنین می گذرد. بی هدف رفتم سمت ایستگاه های اتوبوس و مترو. دکه ها را حسابی دید می زدم. می گفتم: اصلا به من چه؟ هر بلایی سرش آمد که آمد. زندگی مگر همین نیست؟ هر اتفاقی به دنبالش فراموشی در پی دارد. یاد مادر می افتادم و باز می ترسیدم. باز می گفتم مگر زندگی چه ارزشی دارد؟ شاید اگر خیلی قدرت داشتم خودم خیلی ها را می کشتم. دیدم راحت می شود نشست در جایگاه روشنفکر جنایتکار. اما این ایده جایی جوشید و گرمم کرد: یعنی ارزش ندارد که از هر چه آرمان گذشت تا انسانی باز به زندگی لبخند بزند؟ 
هیچ جا نبود. نیافتمش. دیروقت بود و باید باز می گشتم. 

Tuesday, September 5, 2017

ذهن دیگر

فکر می کردم از باقی خانواده بیشتر به هم شبیهیم. خودش هم گفته بود. چهره هامان هم بیشتر مشابه بود. فقط او به اندازه من  کتاب نمی خواند و درعوض بسیار بیشتر بازی کامپیوتری می کرد و بهتر زبان می دانست. گمانم این بود که اگر مانند من به تهران کوچ کند هر چند شرایط آسان تر نخواهد بود اما خودش می شود و رنگ خودش را به زندگی می زند. اما این طور نشد. زندگی آن قدری دستش پر هست که دست ندهد به تفسیر و پیش بینی. او «بیمار» شد. اما چون این لفظ را دوست ندارم این طور ادایش می کنم: او «متفاوت» شد. وقتی دارو نمی خورد یا وانمود می کرد می خورد اما گویا نخورده بود، چشمانش دودو می زد، پریشان می شد و اصلا نمی دانستم چه در ذهنش می گذرد. ترس وجودم را فرا می گرفت. برای خودش می ترسیدم و اینکه چقدر نادانم و ضعیف برای محافظت از او در مقابل این افکار غریب که حتی نمی دانستم چه هستند. هر بار که در دفتر روانپزشکی به انتظار  نشسته بودیم به تاریخ جنون فوکو فکر می کردم. می دیدم که روانپزشک و بعضی دیگر از افراد دور یا نزدیک رأی به جدا کردنش از اجتماع دارند. اما می دیدم او هم قبلا خودش را البته نه آگاهانه از جامعه و از ما جدا کرده بود. او بدون دارو رابینسون کروزوئه بود. می دیدم هر طور که بخواهم او را به نحوی صاحب حدی از خوشبختی تصور کنم ناگزیرم  در نوعی ارتباط اجتماعی ببینمش پس ناچار است پروسۀ درمان را تحمل کند. وقتی او متفاوت شد، دیدم تعدادشان کم نیست، اما حیف که هر کدام دنیای شخصی شده خودشان را دارند.    

گسستن تاروپود

هر چه کار جلو رفت دیدم بیشتر راضی نیستم، 5 تا رو 5 تا زیر، 5 تا رو 5 تا زیر. نیمه  شب یکساعتی نگاهش کردم. به دستانم نگاه کردم که درد می کرد بس که سفت می بافتم. بالاخره آن لحظه جنون رسید. همه را گسستم و در مقابل پشیمانیِ نیمۀ راه مقاومت کردم. تند و تند رج پشت رج را گشودم. حالا بی شکلم. شروع کردم چند رجی را بافتن. شاید بد نشود. 

تنها صدا؟

چقدر این روزها به کسانی بر می خورم که صدایی به نحوی زیبا دارند اما نمی شود قدمی بهشان نزدیک شد بس که دورند. 

Friday, September 1, 2017

اعترافات 1

دو روزی چند ساعتی را یک ­بند به خواندن وبلاگ ساره قربانی گذراندم. وبلاگ­خوان نیستم. اما اشتباه می­ کنم، از این جهت که این دست وبلاگ­ هایی که نویسنده خودش را در آن بالا می ­آورد بسیار الهام­ بخش هستند، البته که او فداکاری که نه اما خطر می­ کند و به گمانم این خطر کردن را لازم می­ داند و من هم با او در این مورد هم نظرم. هر چند زیاد طولانی می ­نویسد اما طعم نوشتنش دلچسب است. نکات زیادی را از همین گردشم در نوشتن­ هایش آموختم. یکیش همین نوشتنم است این همه طولانی و این همه از جزئیاتی نگذشتن. دیگری خودش را در فلسفه معنا کردن است. به گمانم این یک شانس است که انسانی بتواند زود آن چیزی را نشانه بگیرد که بتواند خودش را در آن حل کند، از این جهت خوشا بحالش. من این شانس را نداشتم، زندگی ام همواره پر بوده از احساس مسئولیت نسبت به دیگران دور یا نزدیک. جالب اینجاست که هر چه بزرگ تر شدم و عنان خودم را بیشتر در دست گرفتم برایم مهم شد که نظر شخصی خودم را در امور داشته باشم و از این جهت به تجربه کردن روی آوردم. مادر از جمله کسانی است که از این کارم ناراضی است. این کار از من در نظر او عصیانگری ساخته خودخواه. از این جهت بسیار تنهایم. چون آنچه مرا به سمت خودش می ­کشد یعنی همان تجربۀ ناکرده ­ها بین من و روابط داشته­ ام دیوار می­ کشد و من جداتر و جداتر می ­شوم. برای من زندگی و درک آن مسأله است. می ­دانم اینجور تعیین مسأله مبهم و کلی است. اما نحو تفکرم طوری است که فهم زندگی را به نوشتن داستان پیوند می ­زند. اما از فلسفه هم نمی ­توانم بگذرم. فلسفه خواندن و علی ­الخصوص فلسفه تحلیلی خواندن به من در نظم بخشیدن به افکارم کمک می­ کند و البته به مصرف کردن قوای فکری­ ام. هنوز هم از نظم بخشیدن به خودم ناامید نیستم. تقریباً همیشه در این راه شکست خورده­ ام ولی باز سعی کرده ­ام. برایم شبیه آرزو شده که مدت طولانی سر ساعت معینی بلند شوم، کار مفید کنم و سر ساعت معینی بخوابم و صبور باشم در این نظم.

       من تا بدین جا خودم را به جریان زندگی سپرده ­ام. هرچند ناراضی نیستم اما دارم فکر می­ کنم باید این قالب تماشا کردن دنیا و مردمش را به امید دوری برای روزی نوشتن از درک این تنوع بشکنم. باید هدف ­گذاری کنم و در مسیری قرار بگیرم و بروم. شاید آخر کار فکر کنم که اشتباه کرده ­ام، آن وقت بدا به حالم اما چه کار دیگری ازم ساخته است؟ پس هدف را می­ گذارم دانشجوی فلسفه بودن و دانشجوی فلسفه شدن و کوشش جان­ فرسایم را می ­گذارم از برای نوشتن. 

پینوشت: این متن بخش کوچکی از نوشته طولانی تری است که تصمیم گرفتم تکه تکه منتشرش کنم. این توضیح در رابطه به اشاره ام در مورد طولانی بودن متن است.

Monday, January 30, 2017

اسپینوزا قهرمان نیست، عزیز دل است

مشهدم. برف نو دارد روی زمین می نشیند. برفباد فقط از پشتِ پنجره ی گرمِ یک وسیله ی نقلیه زیباست. اتوبوس به پیش می تازد و شهر در تاریکی و آرایشِ نوری که شهرداری برای شهر تدارک دیده و بارش برف، زیباییِ رویایی پیدا می کند. آناً به بچگی می روم و کتاب فارسی دبستان و تصویر رنگ و رو رفته ی مادر محجبه ای که چند گلوله ی برفی را توی سینی دارد به سمت بخاری می برد. همراهانم در حیرت اند از برف نو که با کوبش باد بر دیوارها طرح می زند.

 نمی دانم چرا دیگرانی هستند که به زیارت قبور می روند. نه اینکه این کار خوشایندم نباشد. خوشایندم هست ولی حتی نمی فهمم چرا احترام قلبی برای آن کسی قائل می شوم که چنین می کند. مرده ها را دیگر خیلی نمی دانم. اصلاً مردن یعنی چه وقتی مرده آن حجم از خاطراتی را که ساخته با خودش نمی برد. مرگ را نمی فهمم. اگر فرصتی پیدا کنم و یا ازم بخواهند به دیدن زندگان تنها می روم. امروز از صبح بنا را بر سر زدن به تنهایی آنها گذاردم. شاید فکر کردم بودن حضوری و صدای خنده هایش کمی برای کسی می تواند خوب باشد. از دوست از عقد برگشته ی منتظر شوهر نشسته ای شروع کردم که حتی در انتخاب رویه اش برای ادامه ی زن بودگی اش گیج می نمود.  زندگیِِ خالیِِ باری به هرجهتی که معناداری اش موکول به آمدن مردی بود در جایگاه همسر خوب. سازش در دستم بود و من غوطه ور در نادانی چطور زدنش ناشیانه انگشتانم را روی تارها می کشیدم و صدای بلندی را که ایجاد می شد می بلعیدم و او  کنجکاو و پرسشگر از داستان هایم از دوست پسر احتمالی ام. خوشبختانه این موقعیت به درازا نکشید و نوبت به سرکشی بعدی رسید. 

اینجا خانه ی تمیز و مدرنی است از آن زنِ کهنسالِ مغرور و دانایی که زبان آوری می داند. از آن مؤمن های قشنگ است. از همان ها که مثل شعرهای کلاسیک از روی غم و درد و رنج زندگی می پرند و وقتی روزگار امانشان دهد ستایشگر مطلق های زیبا می شوند و با هر حکایتی که می گویند لبخند پهنی بر لبت می آورند و دوست داری گول بخوری و جهان را همان طور ببینی که دارند حکایت می کنند. شور جوانی امروز در او دویده که از شیطنت ها و حاضرجوابی هایش برایم تعریف می کند و رضایتی تمام در صورتش هویدا می شود. برای مهمان سرزده اش که ناهار هنگام در خانه اش عزم رفتن می کند بشقاب آشی می کشد که صمیمیتش آن را خوردنی تر می سازد. می گویم باید بروم تا به نفر بعدی برسم و طبق عادتش مقداری خوراکی های خانگی همراهم می کند. 

اینجا خانه ی درد است و تصمیم به مصلحت گرفتن، صبوری کردن و کنار آمدن. جایی که زشتی و بی فضیلتی ابایی ندارد که توی صورتت بکوبد. دوستم کودکی دارد که می بینم دارد بد بزرگ می شود. تقصیر کسی هم نیست. اینها جمع آدمیانی هستند که روزگار و روال معمولش دارد از زندگی تا مرگ پیش می بردشان. آن زیبایی ظریفی که اینجا هم جلوه گری می کند و هم شکننده می نماید کوشش این زن، همان دوست جوانم است برای شور، دوستی را برای خود نگهداشتن و خانواده ای ساختن. دردمند از دردهایش به دیدار دوست مهربانی می روم که خاصیتش این است که در هر حالی برای دوستش وقت می گذارد. او اینجا دانشجو است و این بار مأمن ما خیابان های شهر است و بارانی که بعدآ در چشمان پرشوق ما تبدیل به برف می شود. برای اوست که به زبانی که برایش مأنوس باشد اعتراف می کنم که دارم یکی یکی از پله های انتزاعیات زیبا پایین می آیم تا بتوانم در این بادآلودی راهی برای ادامه بیابم. نمی خواهم اسپینوزیایی زندگی کنم. شاید باید بگویم نمی توانم.