Saturday, November 5, 2016

مطلق انگاری و the wings of the dove

پیش از این دل بسته این بودم که بی گرفتار نگاه حرفه ای شدن، داستانی را بخوانم یا فیلمی را تماشا کنم. خب نشد و هر چه بیشتر گذشت بیشتر به فیلم یا داستان به چشم محصول ذهنی دیگر و امکانات آن نگریستم تا دریچه ای رو به حقیقت. هر چند هر روایتی همواره نگاهی به حقیقت زیسته فرد دارد و این باور، حقیقت بافته در روایت را برای من سوبژکتیو می کند. فیلم the wings of the dove  بر اساس رمانی به همین نام از هنری جیمز است. داستانی است بدون پیچیدگی و به غایت روان در ستایش عشقی که بخشنده است و به طور مطلق نیک و تأکید بر آنکه نیکی اعتماد می سازد. این یادآوری مطلق انگاری لذت بخش است و آرامش می زاید. ورود شخصیت ها حساب شده است و کمک می کند هیچ جا داستان به اصطلاح نیفتد. قوت داستان در این است که فرای دیالوگ ها باید حس واقعی شخصیت ها را حدس زد.    

Sunday, October 23, 2016

نقش خیال من که پر کشیده به سوی آن دو نفر ...

شبکه های اجتماعی به ما اجازه می دهد که روایت خودمان را در مورد هر اتفاقی به گوش بعضی مخاطبان برسانیم. بعضی وقت ها این اتفاق از تحملم خارج است. دیدن اینکه همه در مورد همه چیز نظر می دهند و دائم تنور مباحثات در همه جا داغ داغ است. اما داستان این دو نفر خیلی فرق می کند. من سال هاست که گرفتار این داستانم و این داستان برای من مصداق نبردگاه دائمی هنر و اخلاق است. همان هنگام که این باور داغ در من شعله می کشد که عشق توان عبور از هر مرزی را دارد، یاد اخلاق می افتم که آن را آخرین سنگر برای نیکی می دانم و با خود می گویم اگر عشق با هر چه نیکی است درآمیخته است که، اگر درد فراق را تحمل کنم و از معشوق بگذرم راضی تر خواهم بود و آنچه مرا در چنین انتخابی مصمم می کند این است که بعد از گذران سی بهار باورم را به عشق از دست داده ام. اما باز از خودم می پرسم: به راستی چنین است؟ و به یاد می آورم هر زمان تکیده و بریده از روزمرگی بودم گرمای عشق بوده که مرا وادار کرده باز هم بدوم. 

شنیده ام که گلستان به تشییع جنازه فروغ نرفته بود و این مرا آزرد. شاید این خبر درست نباشد. اگر هم راست باشد شاید بتوان گلستان را درک کرد. ولی چطور می توان رابطه آنها را عاشقانه دانست و به او چنین حقی داد. حتمن این روزها بیشتر از قبل در آن روزها زندگی می کند که نامه ها را منتشر کرده، شاید روزها نامه ها را می خوانده و شب ها در آغوش او می خوابیده که قبل از مرگش بار دیگر نام او را بر سر زبان ها انداخته است.   

Monday, September 12, 2016

عروسی ای که نرفتم.

از قالب هایی که بشر برای زندگی در طول سالیان متمادی زندگی اجتماعی برگزیده زندگی خانوادگی و تشکیل خانواده است. ضمن همدلی با همه نقدهای وارد بر این ساختار هیچ گاه منکر ارزشمند بودن آن نبودم. قصد ندارم در این پست مزایا و معایب چنین انتخابی را برشمارم. مثل اغلب پست هایم این بار هم متوجه طرف زن در چنین گزینشی هستم. زنان زیادی اطراف من زندگی می کنند که دغدغه رسیدن به همین زندگی خانوادگی را دارند. کاش چنین نبودند. انسان بودگی خودشان را معطل بازی های خاله زنکی بیشمار می کنند و در انتظار مردی می مانند که روزی "می آید" و آنها را با خودشان به چاردیواری دیگری منتقل می کند که در آن وفادارانه تن به زندگی مشترکی می دهند. پس از آنکه دوره شور جنسی زندگی زناشویی گذشت و مرد آن موجود رازآلود محرک نبود مرد می شود کودکِ زن و زن از طریق همین مراقبت های ظریف مادرانه مردش را برای خودش نگه می دارد و در ادامه به بچه دار شدن متوسل می شود. بعد همه آرزوهایش را برای این موجود کوچک و دوست داشتنی می گذارد که روز بروز دارد می بالد. کودک بزرگ می شود و آن آرزوها را نمی خواهد. البته زن قصه ی ما باز ادامه می دهد، چون یادگرفته که ببخشد و بگذرد. مسلمن زنان زیادی که هر روز تعدادشان دارد بیشتر می شد در توصیف من نمی گنجند. اما این داستان زن های زیادی هم هست که تعدادشان کم نیست. باید خاطرنشان کنم که زنان قدرت طلب و دیکتاتور منش از بحث من خارج هستند. داستان من در مورد زنان مهربانی است که در رابطه هایشان حل می شوند. من اصلن نمی گویم ازدواج کار بدی است یا فلان و چنان. می گویم این زنان باید چیز دیگری داشته باشند که مال خودشان باشند. درست است که حالا زنها هم کار می کنند و هم درس می خوانند اما باید جدی تر در این گونه امور کار کنند، باید بخش دیگری از وجودشان را فارغ از رابطه هایشان متجلی کنند.   

Sunday, August 28, 2016

یادگار نامه

این پست را گذاشته ام تا سخنانی را گرد آورم که با آنها همدلی بیشتری دارم. نام کسان را نیاورده ام چون به صحت ارجاعات مطمئن نبودم و دوست نداشتم در این مورد زیر بار تکلیف نشر درست چیزی بروم.  


اشخاص شریف و درد کشیده ای وجود دارند که با کمترین مهربانی قادرند رنج و درد خود را با شکیبایی تحمل کنند

اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم، بهتر آن است که آن را خرج لطافت یک لبخند کنیم

خوشبخت ترین مردم کسی است که برای برتری و شادی دیگران آن قدر شاد و خوشحال می شود که گویی این شادی مربوط به خود اوست

تجربه به ما می آموزد که عشق آن نیست که به هم خیره شویم؛ عشق آن است که هر دو به یک سو بنگریم  

تنهایی را دوست دارم. به شرط آنکه هر از گاهی، دوستی بیاید تا درباره آن با هم گپ بزنیم

هیچ نمی دانی تا آنگاه که دلت گواهی دهد

به همه عشق بورز، به تعداد کمی اعتماد کن و به هیچ کس بدی نکن!

جرأت کنید حقیقی باشید!
جرأت کنید زشت باشید!
هر چه می خواهید باشید، فقط خودتان باشید؛ انسان باشید

حسرت می برم به آنان که حتی نمی دانند دارند پیر می شوند، بس که سرشان گرم کارشان است

زندگی جیره مختصریست
مثل یک فنجان چای

و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند

زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد

دریغا!
ما که زمین را آماده مهربانی می خواستیم کرد، خود مهربان شدن نتوانستیم

راز شادمانی این است: بگذار دلبستگی ها تا حد امکان گسترده باشند؛ بگذار واکنش هایت به چیزها و لشخاص، به جای دشمنانه بودن تا حد امکان دوستانه باشد.


Tuesday, August 23, 2016

یادی از یک نگاه

یادم نیست که زمستان گذشته بود یا زمستان قبل تر، من سوار بر بی آر تی ولی عصر بودم و با برّی آدم سراشیبی خیابان را پایین می رفتیم. توانسته بودم در صندلی کنار در ورودی خانمها جاگیر شوم و آن قدر خسته بودم که برای چنین فتحی یادم به شادی کردن نبود. اتوبوس در ایستگاهی نزدیک سینما آزادی ایستاد. مردم در تکاپوی پیاده و سوار شدن بودند که من و او  برای چند لحظه ما شدیم. اورکت سبز پوشیده بود و آرایش سبیل و انتخاب عینکش میگفت که من یک چپ ام. اتوبوس این قدر شلوغ بود که نه او می توانست سوار شود و نه من تصور پیاده شدن به ذهنم خطور کرد. نمی دانم چرا شرمم شد که بیشتر چشم در چشمش بدوزم. اما چیزی که وجودم را پر کرد، وجد زیستن در این لحظه بود. 

Monday, August 22, 2016

بی نام

امروز این دائم در سرم تکرار میشه:

"صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت/ ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی / هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

چقدر قشنگه و چقدر لازمان و لا مکان! باقی شعرو با هم بخونیم. 

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل/ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد/هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا/زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو/گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان/ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت/چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

مثل اغلب شعرای حافظ هر چند بیتی برای خودش داستان جدایی داره. سه بیت اول انگار گفت و گوی دو نفره ی  بین یک زن و مرده. مردِ عاشق  و زن معشوق. یک داستان تکراری همیشگی که از جذابیت نمیفته چون تکرارش مثل چرخش فصول و روز و شبه. اما ابیات بعدی گفت و گوی حافظ با خودشه. حافظ حال خودشو روایت نمیکنه. فقط چند جمله رمز گونه میگه و چیزی رو باب میکنه که بهش میگیم آداب عاشقی. کم به شعری از حافظ برخوردم که از معشوق گله کنه. یعنی هیچ وقت نشده بگه من حافظم که عاشقت شدم میفهمی یعنی چی؟ یا همه جا توی شعراش حس میکنی اونه که همیشه عاشق بوده. یعنی هیچ وقت معشوق نبوده؟ یا معشوق بودن براش جالب نبوده. یا هیچ وقت از شعراش این در نمیاد که عاشق زن خودسری شده باشه. هیچ وقت به همچین زنی برنخورده؟ یا براش چنین زنی جذابیت نداشته؟ همه آدم های دوره ی حافظ آداب دان عشق بودن یا این نگاه لطیف اون و چند نفر از همکاراش بوده؟ 

دوباره همون دو بیت اول رو میخونم. وقتی معشوق میگه از راست نرنجیم، یعنی زن فهمیده و باشعوری بوده. حالا روایت های عاشقانه ی حافظ رو با فروغ مقایسه می کنم. من به تفاوت های زیاد این دو نفر واقفم. چیزی که به دنبالش میگردم تمایز روایت "مردانه" و "زنانه" است. خیلی ساده روایت مردانه رو به روایتی میگم که نویسنده اش یک مرد باشه. چیزی که ازخوندن نه چندان عمیق دیوان فروغ توی ذهن من مونده فقط بی پرواییش در توصیف تنانگیه نه یک لذت ناب عاشقانه. حالا فریدا کالو میاد تو ذهنم. حسی که در اکثر نقاشیاش هست برای من جذابه و از اون تصویر یک زن غمگین و پرشور رو توی نظرم دارم. به نظرم میاد یک مرد نویسنده جهان شمول تر از یک زن نویسنده یا هنرمند دنیا رو میبینه. با اینکه زنها عمومن در زندگی واقعیشون چند چیز رو با هم مدیریت میکنن اما انگار وقتی نوبت به روایت میرسه غرق در احساس خودشونن. شاید اصلن وقتی غرق در احساس خودشونن مینویسن. من مردان را در توصیف زنان موفق تر از خود زنان میدونم. به رولینگ رجوع می کنم و سعی می کنم به خاطر بیارم شخصیت اول مردش رو چقدر خوب توصیف کرده. هر چند یادمه مجموعه هری پاترش برام فوق العاده جذاب بود ولی ویژگی خاصی از نوشتنش یا شخصیت هاش به ذهنم نچسبیده. بارها و بارها مثل این بار به یاد جمله ای میفتم که در ذهن به اسم هیچکاک سند خورده، زن ها روان شناس های خیلی خوبی ان اما تا وقتی عاشق نشدن. 

دارم غرق میشم توی افکارم و الان اصلن برای این کار وقت ندارم. مجبورم این متنو همینجا تموم کنم.

Monday, July 25, 2016

لحظه های بودن

لحظه های بودن کتابی است از ویرجینیا وولف که در مورد خودش نوشته. امروز به خودم حال دادم و خریدمش تا اولین کتابی باشد که بعد از خاتمه پایان نامه میخوانم. دست گذاشته ام روی زنانی مثل وولف، جرج الیوت، سیمون دوبوار و فروغ. برای شناختنشان انتخاب اولم اتوبیوگرافی است و بعد تصمیم می گیرم که باقی راه را برای شناختشان چطور بروم. کتاب را که ورق می زدم اشکالی در ترجمه یافتم و این مرا آزرد، اما باید ساده گرفت و خواند. ویرجینیا اسم زیبایی روی خودنوشته اش گذارده. این نام در این روزها مرا به یاد عباس کیارستمی می اندازد. مرگش برای من اتفاق شوک آوری بود و باعث شد به دنیایش سرک بکشم. من از دسته افرادی هستم که تازه بعد از مرگ او دچارش شدم. نه به خاطر موج تبلیغات، همین که خبر مرگش را شنیدم چیزی در من شکست و با دیدن مصاحبه ها و فیلم ها دیدم چقدر از او می آموزم. قبل از مرگش تنها ظاهرش برای من دلربا بود اما حالا حرف هایش مرا به دنبال خودش می کشد. در فیلم "مثل یک عاشق" خیلی متین، آرام و مهربان از زبان یک استاد علوم اجتماعی مسن می گوید که آنچه در رابطه مهم است تعهد نیست، چشم پوشی و گذشت است. به جای اینکه در مورد صادق بودن یا نبودن یا امکان آن یا نسبی و مطلق بودن اخلاقیات داد سخن بدهد و تماشاگر را بی دفاع در "ملغمه بی قانون مطلق های متنافی" رها کند، می گوید لحظه بودن را دریاب.   


Sunday, June 26, 2016

چرا ادامه می دهم؟

این روزها بی بار است و کسل کننده. هر روز زمانی را به این اختصاص می دهم که خودم را راضی کنم به تن دادن به مقدرات و طغیان نکردن. برای خودم بر مبنای آنچه زیسته ام استدلال می کنم که باید با صبر و کوشیدن این بخش از زندگی را بگذرانی. اصلن مگر زندگی چیزی غیر از لحظات پرشکوه در بستری از تلخی و کش آیندی و کسل کنندگی و ... است؟ اصلن تن به روزمرگی دادن و برای بلندای زیستن برنامه ریختن خودش کار بزرگی است. ولی دلم راضی نمی شود که نمی شود. هر چه یاسین در گوشش نجوا می کنم بی اثر است. طالب جنون است و رهایی. حق هم دارد، هیچ وقت آنقدر که تمنای وجودم بوده مجنون نبوده ام.    

Tuesday, May 31, 2016

خودانه

 دو شب پیش تا 2 بامداد با س گپ می زدیم و آنچه از آن گفتگو حاصل شد این بود که این نمود در من به شدت پررنگ شود که خود را به طرز ناامیدکننده ای متعلق به طبقه پایین اقتصادی جامعه بدانم. دریافت عمیقی از اینکه وضعیت اقتصادی چطور روی همه نمودهای زندگی آدمی نقش پررنگی دارد و چشیدن طعم اسارت و در بند بودگی ناشی از آن. ترکیب متناقض و خنده داری از کمال گرایی و چرخه ای از رضایت به متوسط بودگی ها به طور فرسایشی آدمی را به انحلال خودش سوق می دهد. تفاوت زیادی هست بین کسی که آن زندگی را که درویشیان در داستان های کوتاهش توصیف می کند تجربه می کند و آنکه در امنیت برآورده شدن نیازهای اولیه اش و بدون اینکه نگرانی از آن بابت در وجودش رخنه کند کتابی از این دست را تورق می کند و به این شکل می فهمد فقر یعنی چه. کسی که در یک طبقه بالای اقتصادی بزرگ می شود نگرانی هایش از جنس دیگری است. اعتماد به نفس به تعبیر من غیر اصیل چنین کسی گاهی برای فردی از طبقه پایین تر خردکننده است. اشکال اینجاست که چنین فردی بی توجه به همه پشتوانه های اقتصادی عمیقش همه موفقیت هایش را به خودش نسبت می دهد.
همیشه در قضاوت های اخلاقی ام  سعی می کنم تا جایی که پیچیدگی های ذهنی ام اجازه می دهد هر فرد را در شرایطی که داشته و دارد در نظر بگیرم. سوی سخن من در اینجا با کسی از طبقه ضعیف اقتصادی است که خودش را در چنین نبردهای اجتماعی بی دفاع و شکست خورده می داند. او باید در چنین موقعیتی هوشیار باشد و تأثیر همه پشتوانه های ریز و درشت موثر اقتصادی را نادیده نگیرد. البته به نظرم نباید به چنین تحلیلی و به رضایتی از سر ناامیدی بسنده کند بلکه باید بیشتر و بیشتر تلاش کند و بداند کار سختی در پیش دارد.   

Friday, April 15, 2016

یونس طوفان زده

توی سالن مطالعه و پشت یک میز آشفته نشسته ام. یک پنجره بزرگ روبرویم است که از آن می توانم بیرون را ببینم. ساختمانی که از همه نزدیک تر و در چشم رس تر است یک پله اظطراری بلند دارد. پله های اظطراری به نظر من چیز اضطراب زایی است علی الخصوص این یکی که بیرون از ساختمان هم ساخته شده. این همه در مورد این ساختمان گفتم که بگویم 3 یا 4 پرچم روی بام آن نصب است که رقص آنها در باد گاهی به شدت اغواکننده و جذاب است. الان بیرون طوفان است و باد پرچم ها را به طور نامنظم و تند به هر طرف می رقصاند. می ترسم و به این فکر میکنم که اگر این طوفان از آن طوفان های اسطوره ای باشد چه می شود؟ طوفان هر جنبنده ای را نابود می کند و بساط زندگی یکدفعه به هم می پبچد، فرت و تمام. 


اسمش یادم نیست. آهان فکر میکنم یونس بود. یونس در رشته ادبیات نمایشی در همین دانشگاه تهران تحصیل می کرد. نمایش نامه اش را سپرده بود به دست ش. ش عاشقانه دوستش داشت. با اینکه همیشه با مردان پولدار وقت می گذرانید تا برایش خرج کنند. بودن با یونس و هم صحبتی با او را بسیار دوست میداشت. بعد از اینکه شب هزار و یکم را خواندیم. خواست که نمایش نامه یونس را هم با هم بخوانیم. چه نمایش نامه ای بود! قلمش مرا گرفته بود. چیزی نوشته بود که سند فراغتش باشد و برود در کشور دیگری با دخترکان زیبای آن دیارروزگار بگذراند. این طوفان شبیه چیزی بود که او توصیفش کرده بود. 

Wednesday, April 13, 2016

فصلی جدید

شروع کرده ام به نوشتن پایان نامه و سعی میکنم فقط به همین چیزی که تا گردن درش گیر کرده ام توجه کنم. بیخیال همه ی همه ی مسایل ریز و درشتم. میخواهم یکماه از هر چه خبر بی خبر بمانم و بنویسم تا تمام شود. دیگر به خوب و بد شدنش فکر نمی کنم. تنها چیزی که می خواهم یک نوشته منسجم است که من درش پیدا باشد. فکر می کنم برای یکماه کار مداوم چیز بیشتری نباید انتظار داشته باشم. 

Wednesday, March 30, 2016

هیچ ترتیبی و آدابی نجو/ هر چه می خواهد دل تنگت بگو

منطق خوابو خیلی دوست دارم. خیلی وقتا هیچ سناریو و هیچ نظام علی و معلولی ای پشت قضایا نیست. یه هو یکیو که اصلن یادت نمیاد بهش فکر کردی یا نه کنارت میبینی. میگی عه تو اینجا؟ میبوسیش و اون یه جمله ای میگه تا حالتش طبیعی باشه، بدون اینکه کلماتش مهم باشن. یا همینجوری داری واسه خودت میری یه عده غریبه هم پشتت دارن میان یکیشون به اسم صدات میکنه و تو میشی عضو گروهشون، به همین راحتی.

Monday, March 28, 2016

گفت و گو

گفت: چرا هیشکی منو دوس نداره؟

گفتم: فک نکنم خیلیا میگن تو رو دوست دارن.

گفت: آره.
مکثی کرد باز گفت: پس چرا من این همه تنهام؟

گفتم: شاید تو توقعت زیاده.

گفت: شاید. آخه من باید این حجم از احساسو یه جا خالی کنم. میخوام غرق بشم.

گفتم: خب غرق بشو.

گفت: آخه اینجوری تموم میشم. کلی کار هس که باید بکنم. کی اون کارا رو بکنه؟ شاید باید برم یه بچه بیارم. بعد اگه توی اون غرق بشم نمیذارم آزاد باشه. بعدش چی میفهمه از زندگیش؟ اصلن شرط لازم برای غرق شدن تو یه آدم دیگه اینه که اونم بخواد توی تو غرق بشه.

گفتم: هر چند از همه جا گفتی، فک کنم میدونم چی میگی. موافقم.

گفت: ولی خیلیا دوس ندارن غرق بشن. پس تکلیف من چیه؟

گفتم: بگیر بخواب. وقت خوابت گذشته. فردا که خورشید از میون شکوفه ها بزنه، صدای شلوغ بازی چند تا چکاوکو بشنوی و عطر چایی داغ به مشامت بخوره، یادت میره.

گفت: آره یادم میره.

Friday, March 18, 2016

ساز مردانه

این درواقع یک داستان است که طرحش ایده پردازی شده و مشکل از من است که دستم به نوشتنش نمی رود.

Tuesday, March 15, 2016

تذکار

احضارش کرده بودند برای بازپرسی و بعد که برگشته بود تا مدتی ندیدمش. بعد که دیداری حاصل شد دیدم با ته سیگار دستش را سوزانده. خواسته نشانی بگذارد تا تلخی شکسته شدن چیزی از خودش در بازپرسی را فراموش نکند. نمی دانم از کسی شنیده بودم یا جایی خوانده بود که در تعلیمات عرفانی هم برای رهایی از وسوسه لذایذ چنین می کنند.

از عنوان بیش از هر چیز منظورم تذکار بدنی است. انسان فراموشکار است، تأثر را فراموش می کند و تأثیر هم در انبوهی از اطلاعات گم می شود. جوان تر که بودم سعی کردم برای اینکه یادم نرود و خودم را تنبیه کنم با تیغ نشانه ای بر دستم بگذارم. نتوانستم. این قدری به خودم حب داشتم که دلم نیامد چنین کنم. به نظرم فراموش کردن طبیعی است. باید بگذاریم واقعه فراموش شود و گرد بگیرد و به همان رد مبهم واقعه بسنده کنیم. احساسم این است که انتقام گرفتن ضرورت ندارد.   

باکرگی

"خدا به دخترها اعتماد نداشت برای همین پلمپ آفریدشون." این یک شوخی پسرانه است. به این صورت باکرگی یک تغییر فیزیکی در بدن زن است. این شوخی طبیعت را می توان از دیدگاهی اسطوره خواهانه و خیال پردازانه این طور دید که حتی طبیعت نمی خواهد زن شهوت ران باشد. تغییر فیزیکی دیگری که محدوده فعالیت جنسی زن  را محدود می کند یائسه شدن است. پس طبق دیدگاه رایج در بطن جامعه از آنجا که زن با نشانه ای بر باکرگی متولد می شود و بعد از رسیدن به بلوغ تا یائسگی دچار عادت ماهیانه می شود پس زندگی جنسی اش هم باید از مرد متفاوت باشد و قوه جنسی اش هم کمتر و چه و چه. آیا باورهای اجتماعی ما می تواند بر فیزیک و بیولوژی ما اثر بگذارند؟ آیا پرده بکارت از نوعی فرایند تکاملی ناشی می شود؟ آیا الگوهای تکاملی تغییر می کنند؟ 

سخن در این باره زیاد است. دوست دارم قبل از سخن پردازی بیشتر و پرداختن به دعوای دو نوع دیدگاه غالب در باره باکرگی از بیولوژی بدن زن  بیشتر بدانم.    

سوسن تسلیمی که تسلیم نشد و "زن یک فاحشه است."

دوستی داشتم که ایده جالبی داشت، صرف نظر از اینکه ایده مال خودش بود یا نه، میگفت:
 زن در جامعه فقط با نقش هایش تعریف می شود دختر بودن، خواهر بودن، همسر بودن و مادر بودن. تعریفی از زن بودن وجود ندارد.
او میگفت:
 زنِ تنها فاحشه شمرده می شود کسی که باید سریع تر در یکی از نقش هایش تعریف شود تا جامعه مصون بماند.

زن مجرد، زن مطلقه برای جامعه بالقوه موجودات شریری هستند. شاید بیشتر از هر کسی زنان شوهردار نگاه بدبینانه ای نسبت به این زنان داشته باشند. رفتار جامعه مردان هم در مقابل این دسته خیلی اوقات احترام آمیز نیست و گاهی تهدید کننده است. مردی که نمی خواهد شریکی برای زندگیش داشته باشد این دسته را ابژه های جنسی می داند. درصورتی که اگر یک مرد به عنوان دوست پسر یا شوهر کنار آنها باشد، مردان در نزدیک شدن به این زنان جانب احتیاط را نگه می دارند. این نگاه خیلی واضح جنس دوم بودن زن را در جامعه نشان می دهد. زن هویت مستقلی در جامعه ندارد.

--------------------

بی بی سی فارسی ویدئوهای خوبی به عنوان اتوبیوگرافی از طیف هنرمند می سازد. برای من هر ویدئو حس و حال یا لااقل جمله ای به یادگار می گذارد. "من کار خلاقه می کنم گاهی خوب می شود و گاهی نه." این جمله ای است که سوسن تسلیمی در مورد خودش گفت و چقدر بر جان من نشست. او بعد از جدایی اش از داریوش فرهنگ و مهاجرتش به سوئد تنها ادامه داد و خودش را در تئاتر معنا کرد. بی اینکه حاشیه ای از خودش به جا بگذارد. چهره اش نشان می دهد که چقدر سخت گذشته. غربت، تنهایی و فشار تعهد کار خلاقانه هنری کردن. او را با گلشیفته فراهانی مقایسه کنید. گلشیفته ای که گاهی مصداق مفهوم مدرن مالکیت زن بر بدنش شمرده می شود. به نظر من سوسن تسلیمی بیشتر استحقاق دارد که زنی شمرده شود که در پی هویت مستقل زنانه اش هست.      

Thursday, March 10, 2016

از کوچه پس کوچه های ذهن من یا از هر دری

در حال حاضر محور پژوهش های من علوم شناختی است. با اینکه موضوع جالب و هیجان انگیزی است که با شیب تندی دارد مورد کندوکاو قرار می گیرد اما دوستش ندارم. از زمانی که زندگی آکادمیکم را آغاز کردم دائما در این حوزه دست و پا زده ام. این حوزه ی پژوهشی برایم مثل خانواده دارد می شود که کاریش نمی توانی کنی و همیشه به نامت نوشته شده است. به نظرم در سال های اخیر گفتمان غالب همین نوع نگرش به دنیاست. معمای همیشگی ذهن و بدن و اینکه ذهن چه می کند. یا واضح تر بخواهم بگویم این نوع نحوه تفکر سایه گسترده ای روی ذهنیت من می اندازد مثلا وقتی در مورد اخلاق فکر می کنم دوست دارم در مورد FMRI مغز بدانم. نمی توانم از ربط و نسبت فیزیک مغز و فعالیت های نورونی آن با مفاهیم خلاص شوم. 

هیچ وقت نمی دانم باید سعی کنم که بنویسم یا هوشیار باشم تا در آن لحظه ای که چیزی دارد می جوشد قلم به دست بگیرم و بنویسم. به نظرم ترکیبی از این دو باید باشد و جنگی و تلاشی بی امان در این راه چون جوشش در میان همین تلاش هاست که اتفاق میفتد. باید بستری باشد تا چنین کشفی در آن بروز نماید. لحظه جوشش، خلق الساعه و وحی گونه اتفاق نمی افتد. شاید وبلاگ جای فوق العاده ای باشد برای پراکنده گویی و از هر دری گفتن من، حتی طوری که در یک پست پاراگراف ها هیچ ربط ماهوی با هم نداشته باشند تا از این راه بتوانم منتظر لحظه آفرینش بمانم.

اغلب دوست دارم با مردها گفتگو کنم و زنها را به نظاره بنشینم. نمی دانم این نگاهی از دنیای مردانه است که بر من مسلط است یا حقیقتی در نگاه آنان که من هم زن ها را منبع الهام می دانم. من خودم را آدم دوجنس گرایی از نظر گرایش جنسی نمی دانم اما فکر می کنم بتوانم رابطه جنسی با زنها هم داشته باشم فقط به عنوان چیزی با طعمی متفاوت نه چیزی که مورد آرزو و تمایلم باشد. چیزی که مدتی کنجکاوی من در مورد دنیای مردانه بود این بود که آنها چطور میان رابطه جنسی و رابطه عاطفی تفکیک قائل می شوند؟ چطور ادعا می کنند که زنی ابژه جنسی آنهاست و زن دیگری ابژه عشقشان یا مثلا می گویند می توانند عاشق زنی باشند بی اینکه بخواهند با او بخوابند. من این آخری را در مورد دوستان دخترم تجربه کرده ام. من با چند تن از دوستان دخترم روابط عمیق حسی داشته ام بدون اینکه تمنای خوابیدن با آنها یا حتی تحریکات فیزیکی خودبخودی داشته باشم. اما فکر میکنم ذهنم آنقدری در تمایلاتش پیچیده باشد که بتواند مرا متعجب کند.     




Sunday, February 28, 2016

باید سراغ تخم پدرم بروم، همه چیز از آنجا شروع شد

این داستان خود من است. به پدرم نمی آید تخمش چنین بشری بتواند بیافریند. نه اینکه تحفه ای باشم ها، نه. اما از خود راضی ام. همه ما از موقعی که خودمان را به یاد می آوریم، دیگران را با تصور اینکه جای آنها باشیم درک می کنیم. یعنی غالباً این طور است. اما در مورد من 30 سال طول کشید تا بفهمم کسی مثل من نیست. نه اینکه دنبال نیمه گمشده ای باشم. همیشه معتقد بوده ام بین من و دیگری دیواریست که با صداقت و تلاش هر دو طرف برای درک یکدیگر کوتاهتر می شود. گاهی فکر می کنم موجود مسخره ای هستم. البته گاهی بقیه هم اینطور فکر می کنند. یادم رفت بگویم منِ راوی زنم. با خودم قرار گذاشته ام که با خواننده ام صادق باشم و با تصوراتش بازی نکنم تا بتوانم سر قولم می مانم اما اگر زمانی خواننده عزیزم بو ببرد این چنین کرده ام نباید از من به دل بگیرد و باید بداند که این شور کودکانه ای بوده وبیرون جهیده تا خودی نشان دهد. برگردیم سر تخم پدرم. احتمالاً اسپرم متفکری بوده و احتمالاً به تصادف اعتقاد داشته. پدر آن خیل را پس انداخته و ... . شاید این تخم برای پیروزی جنگیده. چه کسی می داند؟ جنگیده و موفق شده و شاید همین یک موفقیت برایش کافی بوده. به هر حال همین که یک بار بازنده نبوده و نیاز نداشته به هزار و یک حرف خودش را دلخوش کند، خیلی می ارزد. اما کاش کمی هم به خودش زحمت می داد و به این فکر می کرد که بعد چه اتفاقی می افتد. من خیلی متوقع نیستم. اگر کمی ورزش می کرد شاید من قدبلندتر می شدم. شاید دنیا ازآن بالاتر بهتر میبود مثل وقتی که به کوه میروم. در راه تا اینکه به قله برسم کم کم همه چیز یادم می رود. پاهایم همه انرژی بدنم را برای خودش می خواهد. آنچه مهم است قله است. مغزم اینجا فروتن می شود. مغزی که حتی در خواب امانم نمی دهد و دائم کار می کند، اینجا آرام می گیرد. اینجا من بر مغزم پیروزم. مغزم وظیفه دارد همه لذت کوه را برایم فراهم کند. چشمانم می خواهد مناظر را ببلعد و ریه ام گنجایش دارد مولکول مولکول هوا را درون خودش بکشد و مغزم باید مراقب باشد پاهایم گل هم گیر نکند. اینجا مغزم وظیفه اش هم آهنگ کردن چشم و پا و دماغ است. کاری به من ندارد. اینجا من و مغزم با هم صلح می کنیم.

-------------------------
این نوشته را قبلاً در پلاس به اشتراک گذاشته بودم. صرفاً برای کنار هم بودن نوشته هایم در اینجا بازنشرش می کنم.

Friday, February 26, 2016

خواب

مدتیه خواب هام یادم میمونه. اینو به فال نیک می گیرم و به منزله نزدیک تر شدن به حقیقت خودم. همه جستوجوی من برای حقیقت، یافتن "من" هست درواقع.

Monday, February 8, 2016

تنهایی، رابطه آزاد، ازدواج (سنتی، مدرن-سنتی، سفید)

این پست مدتی خالی بود ولی همین عنوان افراد بیشتری را نسبت به دیگر پست های من به خود جلب کرد، از این رو تصمیم گرفتم در این مورد آنچه تا کنون به ذهنم می آید و تجربه کرده ام بنویسم.

در مورد خودم و از منظر خودم به این نتیجه رسیده ام که لازم دارم حداقل گاهی کسی را به نظاره بنشینم که بدخلقی و خوش خلقی اش را می شناسم. لازم دارم به چشم هایی زل بزنم و خودم را درونش ببینم. لازم دارم مخاطب داشته باشم و بشنوم و شنیده بشوم. دوست بدارم و دوست داشته بشوم و دعوا کنم و آزرده شوم و ... با دیگری بودن را ارجح می دانم به تنهایی گزیدن. منکر ارزش تنها بودگی نیستم و لازم می دانم که هر کسی که ارزشش را می داند برایش جایی در زندگی اش در نظر بگیرد. یعنی جزیره های تنهایی در بستری از رابطه.

اما اینکه رابطه آزاد را بر رابطه متعهدانه ارجح بدانم یا نه به این بر می گردد که اصالت را باید به احساس بدهم یا وظیفه شناسی و حس مسئولیت. رابطه آزاد در عوض ناامنی و آشوبش پر است از تعاریف متکثری از عشق. جالب است و پر هیجان و باب زندگی امروز. امروز تنها نویسندگان و هنرمندان نیستند که به خاطر زندگی مبتنی بر احساس و نیاز به الهامشان آرام نمی گیرند، این نوع از زندگی بین مردم عادی هم برای فرار از روزمرگی طرفداران بسیاری دارد و این در درازمدت اثر خوبی نه برای جامعه و نه برای فرد دارد. بخشی از وجود من عاشق اسطوره هاست. بخش هایی از سنت ها و اسطوره ها برایم عزیز است و دوست داشتنی و به خاطر زیبایی دوست دارم در زندگی ام باشند. از آن طرف ازدواج رابطه امنی است که می توانی طرف رابطه ات را به گونه ی زیبا و معتدلی از این بابت که برخی از صمیمیت ها را تنها با هم دارید از آن خودت بدانی ولی تنوع خواهی تشدید شده در دنیای مدرن هر رابطه ای را به سمت خسته کننده شدن می دواند و این لحظه چالش بزرگی است برای رابطه متعهدانه.   

نهاد خانواده


Sunday, February 7, 2016

خودنوشت ها

خودنوشت هایم هم رهاننده ان هم گرفتار کننده. وقتی لب به سخن گفتن باز میکنی یا مینویسی چیزی را در ساختاری زبانی میریزی و میگویی و چیزی در تأیید یا تخالف میشنوی. این کار به اعتراف کردن می ماند. اعتراف نوعی رهایی است از خود و تکرار بی وقفه افکار در ذهن. اما به محض آنکه این خودنوشت ها خوانده شوند دردسرهای اجتماعی آغاز می شوند. تا حرفی را نگفته باشی تصویری نساخته ای که تأویل پذیر باشد و بعد دنبال این باشی که پیامدهای احتمالی حرفهایت را رفع و رجوع کنی. هنوز در دنیا چیزی نیافتم که خیر محض باشد این هم روی همه نقص های دیگر دنیا. باید پذیرفت و با این روال دنیا کنار آمد. 

دیروز دیداری داشتم با رفیقی قدیمی و همین قدمت نکته آزار دهنده ماجراست. رابطه مان فراز و نشیب بسیار داشته بی آنکه کلامی در این مورد با هم ردوبدل کنیم. هردو خراسانی هستیم و محافظه کار. من البته تقریباً تنها با خراسانی ها محافظه کارم و چقدر این کار بر من فشار روانی وارد می کند. نمی دانم دوستش دارم یا نه. زمانی عاشقانه دوستش داشتم. عشقم افلاطونی بود و جنبه های جسمانی نداشت. وجودش در زندگیم پر رنگ و جهت بخش بود اما وقتی ازدواج کرد و جنس روابطمان عوض شد. گذشته طور دیگری برای من جان گرفت و این باعث شد اعتماد من به او کم و کمتر شد و همه این لحظات کمرنگ و کمرنگ تر شدن او چقدر سخت بر من گذشت. اویی را که من صادق ترین می پنداشتم حالا در نظرم فردی غریبه با خودش می نمود. کسی که چیزی می گوید و نمی داند دارد خلاف گفته اش عمل می کند. البته  ترجیحم این است که بگویم نمی داند و باز میل عجیب و چندگانه دوست داشتنش مرا وادار می کند که به قیمت نادان فرض کردنش او را قدری خوب بدانم. او اصلن موجود بدی نیست. خوش آمدنیست و دوستان زیادی دارد. اگر رابطه با بچه ها را عیارِ خوبی بگیریم که او حرف ندارد. چند باری سعی کردم او را به همراه دوستانی که با منِ قدیم زمان گذراتده بودند کتار بگذارم، نگذاشت. نه قهر کرد. نه تلافی. در عوض فقط لطف کرد و در این کار مداومت داشت. همین کارش برایم ارزش داشت و خواستم چینی شکسته دوستیمان را بند بزنم. فکر می کنم اگر خاطرات گذشته نبود، می توانستیم دوستیِ جدیدی داشته باشیم. من از تصویر قدیم خودم نزد دوستان قدیمی هم راضی نیستم. چیزی در من پایدار مانده که شاید من قدیم را به من جدید پیوند بزند، من در گذشته یک نظاره گر ساکت بودم و الان هم تقریبن ساکتم. سکوت قدیمم از برای شنیدن بود و سکوت جدید از برای نگفتن.    

Saturday, February 6, 2016

1 2 3 امتحان می کنیم

خیلی قبل شاید 5 یا 6 سال پیش یک وبلاگ داشتم به تقلید از نامجو اسمش را آوخ گذاشته بودم. تجربه خوبی نبود و چون حس کردم حز چس ناله کردن کاری نمی کنم تصمیم گرفتم که ننویسم. اما باز بنا را بر نوشتن گذاشته ام. شاید با نوشتن از خودم خلاص شوم و از این سردردهای گاه و بیگاه و افکار بی امان تکراری. آنچه وادارم کرد بالاخره اینجا را راه بیندازم دنبال کردن وبلاگ او بود. 

ترس عجیبی دارم از نوشتن. انگار می کنم که با نوشتن خیانت در امانتی می کنم ولی دیگر تاب تحملِ خودْ را در هم فشردن و ننوشتن را ندارم . این ترسِ دیگری را از خود رنجاندن و این همذات پنداری جنون آور من با هر رنجنده ای رمقم را گرفته. دلم می خواهد بلند بانگ بزنم که این همه به من چه آخر. به گمانم همه این ترس مبادا رنجاندن دیگری باید به این میل  کودکی من برای راضی نگهداشتن مادر از خودم باز گردد. البته هیچ وقت موفق به انجام این کار نشدم و تصمیم گرفتم برآورده شدن چنین آرزویی را ترک بگویم غافل از اینکه این حسرت در فرم دیگری و آن نرنجاندن دیگری باز مرا در چنبره خودش به اسارت می گیرد. فکر می کنم فرار از ناخودآگاه ناممکن است. البته مدت زیادی است دارم با خودم میجنگم که گاهی هم حق دارم و هم باید کسی را برنجانم. این را برای این نوشتم که اگر روزگاری آشنایی این مطلب را خواند نگوید که تو که پدر خلق خدا را درآوردی و باز میگویی فلان؟